آرتاکوانا

آرتاکوانا

۱۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

مدتی بود که به تغییر فکر می کردم و میخواستم یک اسم بسازم ولی چیزی به ذهنم نرسید یا حتی دنبال معنی چند کلمه  به زبان های قدیمی گشتم تا اینکه لیستی رو مشاهده کردم که اسم شهر های باستانی ایران که در حال فراموشی و مرگ خودشون هستند رو قرار داده بود،که اسم ها ،سرگذشت ها و...برام جذاب بود البته همیشه اینطور بود.زمان بُعد فوق العاده جالبیه و اعتراف می کنم که اگر امکان سفر در زمان روزی باشه ،داوطلب خواهم شد و حتی  میتونه مثل مردن باشه ،همیشه چیز هایی هستند که باید یاد بگیریم ،باید ربط بدیم ولی همیشه ساده ترین اصول، رفتار، شگرد محو میشه. گمونم باید خودمون رو به خودمون توی زمان ربط بدیم.
ادما خودشون رو از شرایط نجات میدن وقتی می پرسن..چرا؟!


مبهم الملوک
۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۰ ۹ نظر

پنجشنبه ساعت 23 اسم وبلاگ تغییر میکنه :)


مبهم الملوک

وقتی یک موضوع ازارت میده و تکرارش بیشتر میتونه عذاب اور باشه امروز فهمیدم که میشه محو بود یعنی ادما باید کنار هم باشن این درسته ولی وقتی توانایی قبول اون حجم از ازاری که توی سرشون وول میخوره رو ندارن باید چیکار کنن؟ خب من فهمیدم که میشه محو شد ، در حالی که صبح به شدت اعصابم بهم ریخته بود و این افتخاری که توی کلام تعداد زیادی از افرادی بود که به تماس من جواب میدادن  اونم درمورد افتضاح ترین کار ممکن که حتی لرزم میگیره اگر فکر کنم حروم خوری ، بی ادب بودن، توهین کردن هم میتونه افتخار رو توی وجود یک ادم ایجاد کنه ، بعد از اینکه چشم درد بدی گرفتم  و درموقعیتی که نمیخواستم بشنوم و نمیخواستم باز توی اون موضوع که دوباره تکرارش به نوع دیگه ای بود حضور داشته باشم با صدای دختر بچه یا پسر بچه ای که همیشه توی پارک روبه رو بازی میکنه و کلمات رو میکشه و این بار مدام می گفت ماااااااامااااااااان بهخواب رفتم و محو شدم در حالی که دست هام روی گوش هام بود گمونم من امروز یک چیز دیگه ای هم فهمیدم اینکه محافظه کار بودن و پیش بینی کردن چیزهایی که به ذهنت میرسه یک چیزیه و مقابله کردن باهاش یک چیز دیگه هممون باید یک چیزایی داشته باشیم که حالمون رو خوب کنه که باعث بشه حس سکوت قوی که من الان دارم رو ایجاد کنه حسی که باعث میشه ضد ضربه باشی حسی که باعث میشه صبورتر باشی ، من این حس رو دوست دارم چون چیزی رو بهم میده که نبودم، هیچ وقت درک کردن مشخص بودن مسیر زندگی برام اسون نبوده کلیت بله، چون هممون انسانیم ولی جزئیاتش خیر اگر بزارم جزئیات بر طبق روال طبیعت بیافته گمونم بیشعورترین و کسل کننده ترین و روی مخ ترین و کولی ترین ادم روی زمین میشم، فقط تسلطم باید بیشتر بشه البته این بار سر بی جان ها 

مبهم الملوک
۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۳:۰۹
فکر میکردم حروم خوری بدترین کار دنیاست ولی از ساعت 9صبح که همش پا تلفنم و از این ور به اون ور زنگ میزنم میبینم نه انگاری حروم خوری حق ادماست و اونی که داره شرایطش رو توضیح میده صرفا یه نفره که باید با حرف کوبوندش.
مبهم الملوک
۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۴:۵۲ ۵ نظر

1.قصد دارم اسم وبلاگ رو تغییر بدم،گرچه اسم "فندق نوشته های من" بی دلیل نبوده و مفهوم غیر مستقیم داشته ولی توی این برهه ی زمانی احساس می کنم تغییر میتونه خوب و مفید باشه.

2.دو قسمت جدید اضافه شده"گرامافون کاخ" و "سینما کاخ" که مطابق اسمشون تازگی شنیده و دیده هامو یا اونایی که توی ذهنم بودن رو گذاشتم.


مبهم الملوک
۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۴

گاهی حتی یک سخن هم نمی تواند حق وجود را بیان کند،گمانم اگر ان روز خیابان را اشتباه نمی امدی،اگر مانتوی ابی رنگ مرا نمی گرفتی،هیچ وقت اینقدر از خودم بدم نمی امد،نمی دانم فهمیدی یا نه، وقتی میخواستم گوشه ای را پیدا کنم و زار زار گریه کنم،من ندیده بودم، به غیر از زنی که میان دو قسمت بازار گوشه ای تاریک می نشست کودکی را ندیده بودم و حالا تو ان روز چهارمین کودک بودی.

در اتوبوس تهران،نگران بودم پدرم را پیدا نکنم و وقتی امدی نمی دانستم چه بگویم، فقط نگاهت می کردم. بار دیگر در اتوبوس اصفهان امدی در دستان دختر بچه ای با پیراهن صورتی باز هم هول شدم ولی یک بسته لواشک خریدم بعد ها فهمیدم کاش نمی خریدم.

این ترس را همیشه داشتم که کسی تو را به خاطر پولی که داشتی بزند،عذاب می کشیدم از گریه هایت من را اگر فقط یک هفته جایی بگذاری که فقط صدای گریه کودکی را بشنوم، دیوانه خواهم شد.همیشه اینطور بودم می ماندم، اگر نمی توانستم ارامش کنم، فرار می کردم از صدا فرار می کردم.

بار دیگر در میدان نقش جهان سراغم امدی این بار لباست قرمز بود و موهای بوری داشتی و لواشک به دست بودی و من باز به خودم لعنت فرستادم که چرا خوراکی ای ،میوه ای همراهم نیست که به جای خطر به تو بدهم.

می ترسیدم ،کتک بخوری، می ترسیدم یک آن بلا مچ پایت را بگیرد.می دیدم نگاهم نمی کردی فقط می گفتی دعایت می کنم خوشبخت شوی،نگاهت دنبال چیزی نبود انگار سکوت بودی و فقط تکرار می کردی،دعا می کنم خوشبخت شوی 

خوشبخت...خوشبخت

و باز من پاهایم می لرزید و باز هول شدم

بار دیگر مرا وقتی در باز ارت می چرخیدم دیدی،گفتم اول،مانتوی ابیم را ول نمی کردی.این بار گریه کردم و از هول شدن های بی جایم فراموش کردم اب میوه ای که در کیفم جا خوش کرده بود.این بار سمتی را نگاه می کردی که فقط دیوار بود،و من می ترسیدم،کف دست هایم عرق کرده بود و مدام می گفتم،شرمنده ام، ببخشید عزیزم،معذرت می خواهم،شرمنده ،شرمنده ،شرمنده 

الف می گفت:بهترست خوراکی ای را به ان ها بدهی،پول برایشان خطرناک ست.

نمی دانی داشتم چه می کشیدم ،وقتی بیرون امدم،چشم هایم تار بود و دنبال پیراهن چهار خانه ی الف می گشتم، گفتم برویم نگاهم کرد و حرکت کردیم 

چیزی خریدی؟

اره یه دفترچه

تو را باز در خوابم دیدم و باز ترسیدم و باز هول شدم و باز پاهایم لرزید.

من

فقر را دیدم

فقر را در یک کودک دیدم

فقر هم سن من بود،من موهای باز شده ام را سوار دوچرخه ی قرمز رنگم می دیدم.

فرق اتوبوس شلوغ تر را.

می دانی نگاهت مانند همان ماهی قزل الایی بود که شنا می کردی و بعد وقتی جان می دادی،باز سکوت بودی که تکان می خوردی

و من هیچ وقت تکان هایت را ،فرارم را فراموش نمی کنم

من به دیدت عادت نمی کنم.

#یک سیب همراهمان باشد.

#الف برادرم است.

 

مبهم الملوک
۲۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۵

الان که فکر میکنم میبینم پریشونگی این روزا به خاطر کمبود هیجانه

یکی نیست بیاد منو پرت کنه صاف وسط بخش دایره جنایی 

یا مثلا نمیشد همسایه مون شرلوک هلمز بود 

یا مثلا توی دوره داوینچی بودم

با توجه به لیست ادمایی که دوست دارم ببینمشون و باهاشون حرف بزنم و باهم friend بشیم بعد من میشدم یه چیزی تو مایه های واتسون ،فکرامو بهشون میگفتم ...احتمالا من هر وری رفتم وقتی مردم ، نامه اعمالمو زدم زیر بغلم میرم دنبال اینا میگردم ، تو بهشت باشم که هیچی همه چی اوکیه ولی اگه رفتم تو جهنم بالاخره یکیشون نباید اونجا باشه؟!


مبهم الملوک
۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۹ ۲ نظر

یه چیزی که خیلی دوست دارم بگم اینه که وقتی با یه حرف ، موضوع یا هر چیزی دیگه ای مخالفت میکنیم....پای حرفمون بمونیم نه اینکه خیلی الکی الکی  هی تغییر موضع بدیم و این واقعا حال ادمو بد میکنه ...و اینکه وقتی برای مخالفتمون دلیلی نداریم بهتره سکوت کنیم و فکر کنیم که چرا مخالفیم و بعد اعلام حضور کنیم..قطعا دنیا با  بتمن به جای بهتری تبدیل نمیشه بلکه بهتره یکم سر اعلام حضور کردنمون دقت کنیم و اینکه  همین فکر کردن سر اینکه نظرمون چیه خیلی بهتر از اینه که با کلمات بازی کنیم و نظرات بقیه رو به شکل های مختلف بیان کنیم  چون  مطمئنا ما کامپیوتر نیستیم که تشخیص ندیم پس بهتره خودمون نظر بدیم و حرف بزنیم  پس بهتره خود واقعیمون اعلام حضور کنیم .

مبهم الملوک
۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۲ ۳ نظر

اولش فکر میکردم باید یه احمق متقاعدکننده و جدی باشم ولی الان ، خب

نظرم عوض شد:)

میدونم میتونه سخت باشه ولی گمونم قراره خوب پیش بره 

خب، بیا یکم سختی بکشیم جوری که  بشه رومون حساب کرد بشه کارای بزرگ کرد، میدونم شاید حتی  درونم اونقدر گریه کنم که از درون یخ بزنم ولی خب 

بیا امتحانش کنیم ..بیا یخ بزنیم ...عملا خیلی وقت ها بهم میگفتی 

تو جدا یه دیوونه ی دوستداشتنی هستی 

خب بنظرت از من چیزی جز این برمیاد؟!..خودت میدونی  میتونم چجوری باشم

 

میتونم مسائل رو مربوط کنم و ذهنم جای تمام موضوعات دنیا رو داره برای اینکه فقط بشه

 

یه کاری کرد

یه کار خوب

میدونی که چقدر  دوست دارم صدای قهقهه بشنوم ..و میدونی که چقدر دوست دارم که

صداشون رو زیاد کنم 

پس بیا یخ بزنیم ....سخته ولی بیا سختی  بکشیم

 

میخوام گریه ای باشم که میشه قهقهه خیلی خیلی بلند....پس

 بیا یخ بزنیم خود عزیز من  

ضمنا اینو یادم رفت بگم :ممکنه خیلی خیلی عصبانی بشیم ..میدونی که چی میگم و میدونی که باید چیکار کنی ؟!...فقط  قدرت انفجاری رو کم کن بخش بخشش کن که نزنیم نابود کنیم.

مبهم الملوک
۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۶
سلام :)
فسقلی که توی این کلیپه خیلی دلبره از وقتی دیدمش هی پیش خودم میگم کاشکی یکی از نوه های من این شکلی و این طوری بشه....فک کن...دیوونه میشم من
امشب در حالی که داشتیم میرفتیم میدون امام هی به اخوی میگفتم ببین من برم به این توریست بگم (جمله ی نامفهومی که این فسقلی میگه رو اخه هی اداشو درمیاوردم....فقط قسمت اولش) توریسته  با کیفش میزنه تو سرم بعد شش هفت دور میچرخم سرم میخوره توی دستگاه بستنی ساز بستنی فروشی جفتش که وییییژ وییییژ بستنی ازش میاد بیرون و در اینجا من پرت میشم توی خیالات مادربزرگیم
من عاشق نوه هامم و احتمالا بیشتر از بچه هام دوستشون داشته باشم...اخه نوهههههه :))))
من درحالی که یه عینک گردالی روی چشمامه و موهامم هم که سفید (مو های کامل سفید رو خیلی دوست دارم.) و فرق وسط زدم و موهام رو گیس کردم 
بعد با نوه های عزیزم :))))
میرم براشون یه دستگاه بستنی ساز میخرم که سرشون رو بزارن زیرش تمام سر و صورتشون بستنی بستنی ای بشه کیف کنن..براشون استخر بادی درست میکنم توی حیاط و درحالی که خودم یه هدفون توی گوشمه و دارم گل ها رو اب میدم و خیس میشم :)
 و منم شلنگ رو برمیدارم که یه خورده ابش سرده و میافتم دنبالشون تهشم میبرمشون حموم و کلی کف بازی و اینا و براشون توی ماگ های مخصوصی که هرکدومشون دارن شیر گرم میکنم و براشون داستان تعریف میکنم در حالی که فسقلیشون توی بغلمه و هی بهم لبخند میزنیم یه دایره که هی بینش لبخند این ور و اون ور پرت میشه :)

معرفی میکنم....هشت بهشت جان
   

مبهم الملوک
۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۵ ۶ نظر