آرتاکوانا

آرتاکوانا

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

قطعا یکی از بامزه ترین حالت های ممکن اینه که مثلا داخل یه جای نسبتا شلوغ مثل مطب دکتر در حالی که منتظر نوبت خودتی یا اتوبوس با هنذفری یه اهنگ خیلی شاد و قر زا گوش بدید

مبهم الملوک
۱۰ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۳۴

صندلی عقب برای خودم جای گرم و نرمی اماده کرده ام با اینکه از یادمان رفت پتو همراهمان بیاوریم ولی من تا میتوانستم لباس گرم با خودم اورده ام ولی هیچ چیزی گرم تر از کاپشن مشکی بابا نیست ان را پشت صندلی اش اویزان کرده و حال من خودم را زیرش جا کرده ام ولیکن کودک بودم که تمامم زیر کاپشنش جا میشد ولی الان باید برای پاهایم مونس دیگری میگذاشتم مثلا یک بافت ابی رنگی دور پاهایم پیچیده ام و سرم را روی کوله ی مشکی ابیم گذاشتم و من و مامان گهگداری برای اطمینان از بیداری بابا کل میزنیم .باید چهرهایشان را ببینی وقتی کل هایم انچنان طول میکشند که چهره ان دو را با لبخند به روی هم میگشاید و من چقدر از این محبت هایشان کیف میکنم یا زمانی که نزدیک غروب برایشان دو بیتی از شهریار و سعدی و حافظ و صائب میخواندم و مادرم لقمه میگرفت و به پدرم میداد.اخر کجای دنیا میتوانم اینقدر خوشبخت باشم?! دیگر چه کسی در این دنیا هست که تنها یک لبخندش جانم را میگیرد?

مدت ها بود اسمان پر ستاره ای ندیده بودم انگار که اسمان کیک میپخت و اردش را بر سرما الک میکرد و تنها ماه برایش میماند ولی چه کسی میداند ان ها در کجای این فرش هستند?

حال گوشه ای از یک ماشین دختری از شیشه عقب ماشین اسمانت را مینگرد و به هر نور بالایی که میزنند اخم میکند و تا فرصتی برای تاریکی هست تا میتواند اسمان را نگاه میکند.اسمانی که انگار میان این کوه ها قصدی برای الک کردن مروارید هایش ندارد.

میدانی که با من چه میکنی مگر نه?!

میدانی که من هیچ وقت به زیبایی هایت عادت نمیکنم

کافیست برایم گنجشکی بخواند.

به جانم

که از خوشی خواهم مرد.

مبهم الملوک
۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۳۹ ۲ نظر
این شما و این عکس های یه بهشت :)


مبهم الملوک
۰۴ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۰ ۲ نظر

صبح  روی زمین بودم

بازار بودم کیف دستی کوچکم را برده بودم

درونش تمام انچه باید میبود....بود

بعدش بهشت بودم....انقدر خوب که پیش خودم می گفتم میشود همین جا بمیرم؟

باورم نمیشد مگر میشد اینقدر واقعی؟

باید قیافه ام را میدیدی....داشتم از خوشی میمردم

انقدر به وجد امده بودم که دیگر اختیاری از خودم نداشتم میدویدم و می ایستادم 

به ولله که دیوانه شده بودم!

تمام راه برگشت از بهشت را یک گیج شاد بودم

با اهنگ ها میرقصیدم و دوستداشتنی هایشان را میخواندم و گاهی لپ پدرم را میگرفتم!

و قربان صدقه اش میرفتم از طرفی هم ناراحت بودم اخر از دیروز پای چپش درد گرفته بود و من باید مجبورش کنم حتما بره دکتر :(

داشتم از دیوونه بازی هام میگفتم :)

انقدر با باد خنک دی ماه همخوانی میکردم که خب

وقتی در خانه را به رویش بستم...دلم گرفت:(

نمیتونست بیاد داخل....خونه گرم بود....خونه همیشه گرم بود

خونه سرد نمیشه

خونه با اهل خونه سرد نمیشه!

خونه با پدر و مادر سرد نمیشه!

خونه با پدر سرد نمیشه!

خونه با ؛

از ؛

 # واقعا نمیتونم ادامه بدم.........نمیشه..لعنت به ادمیزاد کور! ....لعنت

 # پست بعد بهشت را نشانتان خواهم داد :)

 

مبهم الملوک
۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۵۳