آرتاکوانا

آرتاکوانا

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

زندگی یه جوریه که نمیتونی به هیچ چیزی دل ببندی چون صاف میافتی تو یه دنیای دیگه اونوقت دیگه حتی خودتم نمیشناسی. وقتی دنیای بقیه رو میبینی میفهمی چی رو از دست دادی و به چی اصلا توجه نکردی انگار قراره هر بار این تو باشی که هم رنگ جماعت میشی ،انکارشم نمیشه کرد اینکه هر بار وقتی حواست نیست بفهمی اینطور هم میشد، چرا من حس نکردم؟

مبهم الملوک
۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۱۲ ۱ نظر

یه اشفتگی هایی هستن که هیچ وقت نمیفهمی شیرین بوده یا تلخ ، من توی یکیشون گیر افتادم انگار که ولش میکنم ته اقیانوس بعد وقتی میرسم به ساحل جلو رومه 

زل میزنه بهم میگه من باید اتفاق بیافتم و تو باید از من بگذری نه فرار کنی

با خودم میگم دارم فرار میکنم؟ پس چرا حس فرار نمیده؟

چرا گاهی کارایی رو انجام میدیم که حتی متوجه شون هم نمیشیم انگار که ما نیستیم و اون جزئی از سیستم خودکارمونه و وقتی که یکی صاف میزنه تو گوشمون که فلان جا چیکار کردی و تو میمونی هاج و واج 

مثل وقتی که سوار قایقی میری تو تلاطم موج ها و با خودت فکر میکنی چقدر لذت بخشه و وقتی دستتو میزاری بین ذره ذره دریا انگار که هیچ چیزی نمیدونی و ذهنت سفید میشه و هیچ وقت نمیفهمی اون قایق لعنتی چقدر اب رفته توی وجودش و مجال لحظه ای حرف زدن بهش نمیده....نمیدونم چرا من الان حس میکنم اون قایقم.

مبهم الملوک
۱۸ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۶ ۰ نظر