آرتاکوانا

آرتاکوانا

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

خیلی خوب بلدم یه فکرایی بکنم که بدون توجه به موقعیت بزنم زیر گریه ولی بلد نیستم اینکارو با خندیدن انجام بدم :|

مبهم الملوک
۲۷ مهر ۹۵ ، ۰۱:۵۹ ۶ نظر

حال این روزای من خوبه اگه بدم باشه اونقدر گنجشک توی درختای اینجا هست که کلی حالمو عوض کنند، ظهرها نور افتاب اتاقمو روشن میکنه و عصر ها پنجره اتاق رو باز می کنم تا بهتر صدای جیک جیکشون رو بشنوم و وقتی هوا تاریک میشه میبیندمش و هی دور خودم میچرخم درحالی که دور و برم کتاب و لباس و کارتن پر کرده و هنوز کمد دیواریم قفسه نداره و من هنوز شلوغم،این روزا دارم دنبال زمان میدوم که باهام راه بیاد ، اره !شب ها زمان بدجور استرس به جونم میندازه و حس می کنم یه خانوم خونه دار داره توی من رشد می کنه و هر روز اروم تر از دیروز و پر احساس تر میشه دیگه حتی حرف های خودشم نداره و فقط میخواد همه چیز اروم بره جلو و منم همینو میخوام پاییز ،خانوم خونه دار منو بیدار کرده و هر روز تکرار ابی تری از دیروز رو براش رقم میزنه و من بی کلام تر از هرروزم میشم و تنها یک بار خوابی دیدم که انگار خانوم خونه دارم باهاش بیدار شده خواب یه اقای مرموز خوابی که برخلاف تمام تفکرات و برنامه های اینده ام برایم نقش میبست و من دیگه حتی از بستن کولر اونم زیر پتوی کلفتم هیچ غری نزدم و باز پنجره اتاق رو باز کردم.

مبهم الملوک
۲۴ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۵ ۵ نظر

سلام^_____^

خوبین؟! 

میدونین هیچی از حال خوب اینجا و این فضای مجازی  کم نمیکنه....چقده خوشگله اخه 

من مدتی نبودم و کلی تغییر مختصات جغرافیایی و برگشت به خونه داشتم و خب با پدیده ی بس شیرین اثاث کشی مواجه شدم :/ عملا هیچی جمع نکرده بودیم به غیر از کتاب های کتابخونه  و یکهویی بار کردیم ^_____^  و کاملا اسفالت شدیم ^____^  و الان دیگه اونور نیستم اینورم هار هار هار =) گرچه تلویزیون نداریم تلفنم نداریم فقط اینترنت داریم =) ولی خونه ی خوبیه فقط شب اول خوابمون نمیبرد یه بغضی افتاده بود توی گلوم تقریبا 9سالی توی اون خونه بودیم و کلی خاطره ولی گمونم خاصیت ما ادما همینه خیلی خوب بدیم خاطره بسازیم هر جا و هروقتی که بشه ، اتاق من به خاطر این شد اتاق من که یه پنجره داره که به باغ باز میشه  هورااااااا  و الانم که پاییزه و اینجا خیلی خوشگل میشه و حالش خواستنیه و من پس از انتخاب بر سر همه خانواده کلاهی قرمز رنگ گذاشتم =) مال بقیه رو به حیاطه ;) ولی خداروشکر که یه سقفی بالای سرمون هست وقتی میگم خداروشکر حس میکنم خدا چه کیفی میکنه دست وجیغ و هوراااا خدا جون ;)

خب محرم شروع شده و خب من هیچی ندارم که بگم فقط میگم جایی که دلتون میلرزه رو برین حتما میدونید کجا ها دلتون میلرزه مثل یه لرزه به جون ادم این لرز منو به خودم میاره مثل یه یاداوری میمونه من نه ادمی ام که توی مراسمات مختلف شرکت کنم نه مدعی خیلی محرم و امام حسین ( ع ) و اهل بیتشون شناختن هستم ولی میفهمم چطور میریزه بهم چطور تمام دغدغه هاتو پاک میکنه میفهمم چطور اب میریزه روی تموم خودت و میره 

حال تک تک تون کلی خوب:) 

سرگیجه هم نگرید :|

چون مستقیم  با تبلت نوشتم سفید شده ،ببخشید

مبهم الملوک
۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۲ ۶ نظر