آرتاکوانا

آرتاکوانا

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

میخواستی سکوت را به گفتن ترجیح دهم؟

میخواستی میان حرف ها ناگهان دستی مرا به درون یک مشت فکر لعنتی بیاندازد؟

میخواستی شب ها از تمام این کابوس ها و سیاهی هایی که به جانم انداختی خوابم نبرد؟

 میخواستی برایم تمام اهنگ ها حتی ان هایی که مرا از ته دل میخنداندند حتی به تکان ماهیچه ی کوچکی از چهره ام ختم نشوند؟

خب توانستی...بعدش چه؟

دیگر میخواهی با من چه کنی؟ هان؟!

مبهم الملوک
۲۳ دی ۹۵ ، ۱۴:۵۴

هر چقدر هم که بخوای خلاق باشی 

بعضی چیزای ادما هیجوقت تغییر نمیکنه

گاهی حتی به این میرسی که سرنوشت مثل یه شبکه تلویزیونه که مدام قطع و وصل میشه و خطوط راه راه رنگی رو نشون میده و اونا میشن ابداع و اتفاق.

شبکه ای که هیچ وقت صدا نداره ...هیج صدایی

اینکه گاهی بخوای موقعی بیشینی پای تلویزیون که بخشی رو نشون میده که به خودت برمیگیرده یعنی برمیگرده به جمله هایی که نشون میدن بعضی اتفاق ها میتونن مسیر رو عوض کنن، سخته اینکه کی تلویزیون برات مهم باشه و بشینی پاش!


مبهم الملوک
۲۳ دی ۹۵ ، ۰۳:۱۴

بدترین نوع حماقت اینه که خودت بدونی داری حماقت میکنی و بزنی کانال بی خیالی!

عملا حس مزخرفیه و عملا من میخوام الان سرمو بکوبونم به دیوار والاع به قران اخه ادم اینقدر بیشعور!

مبهم الملوک
۱۹ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۱

میگفت هوا سرد ست

گفتم با وجود گرمای تو?

میگفت هوایت نم دارد

گفتم با نیم امدن تو بایدم نمناک باشم کار چشماهایم هست میدانی که نیستی میبارند

میگفت برایت نامه میفرستم

گفتم برایم بفرست سال هاست منتظر نامه از سوی تو ام نامه ای که نمناک باشد! اینکه من هم باشم

تو برایم بودنی اینکه باشی یعنی نقض تمام انچه هستم

نباشی

نمیدانم باید یقه که را بگیرم

شاید پستچی!

مبهم الملوک
۱۷ دی ۹۵ ، ۱۵:۰۵

دارم با خودم چیکار می کنم؟

مبهم الملوک
۱۶ دی ۹۵ ، ۱۷:۲۳
خبببببببببب سلام :)
درسته نگران و اندوهگین گشته ام این روزا ولی این دلیل نمیشه برای صدای گنجشک و نور افتاب که در نبود پرده فعلی برای دوتا از پنجره های بزرگ خونه  با دیوارای خونمون بازی میکنه ،خوشحال نباشم و هی ریز ریز ذوق نکنم ،مثل الان که بعد از سپردن غم و غصه و نگرانی هام به اب سردی که همه شو برد الان یه حال عجیبی دارم با اینکه تا نیم ساعت پیش واقعا چشمام درد میکردن ولی الان بهترم  این روزا خیلی فکر میکنم به همه چی به خودم به فردا به دیروز به ارزوهام به ایده هام به اینکه چی میخوام به اینکه چی میشه به اینکه چقدر بعضی چیزا سختن و بعضی چیزا اینقدر شیرین اینکه امروز باید برای نعمتی به اندازه اون کسی که بیشترین سود رو میبره و بهش وابسته ست خوشحال بشی مثلا بارون وقتی خوابی و صدای بارون رو میشنوی مثل یه کشاورزی که سال تا سال منتظر بارون برای زمینشه مثل چوپانی که منتظره زمین سبز بشه و گوسفند ها رو ببره چرا خوشحال بشی این کیف میده ،میچسبه ، خیلیم میچسبه!
الانم در ته خوشی های زندگیم وقتی که با موهای خیس نشستم پشت میز جفت بزرگترین پنجره خونه و افتاب داره باهام بازی میکنه و من باید بگم که من عاشق خورشیدم عاشق نورشم جوری که دست و پاهام شل میشن و دوست دارم ساعت های بشینم زیرش و چشمام رو ببینم و حسش کنم خیلی خوبه ^__^
 در اخر هم باید بگم این روزا دارم با یه البوم روون و روزانه طوری کیف میکنم البوم illuminate از shawn mendes

مبهم الملوک
۱۳ دی ۹۵ ، ۱۳:۲۱

وقتی نمیدونی اصلا چی شد و چرا ؟ و عقربه ساعت هم روی دور تنده تو میمونی و انتخاب نوع خاکی که باید به سرت بریزی؟

دارم میمیرم از دل شوره :|

 

مبهم الملوک
۱۲ دی ۹۵ ، ۱۸:۴۰

اونقدر دارم فکر میکنم که نمیدونم چطور دارم فکر میکنم یا نمیکنم و چطور دارم روزا رو میگذرونم ، اینکه ندونی عوض شدی یا ن ..بده! 

این حجم از خانوم های خونه دار درونم که ارومن داره زیاد میشه ، زود خسته میشن، ارومن، سکوت میکنن، صبورن 

من باید فرار کنم...باید از الانم فرار کنم...صبح بلند شم ببینم همون قبلیم 

ببین من! اینی که هستیم به نفع هیچ کدوممون نیست! پس نکن ! لج نکن

مبهم الملوک
۱۰ دی ۹۵ ، ۰۲:۳۳

یه مدت بود یادم میرفتم بهش اب بدم ،بق کرده بود یه گوشه و هیچی نمیگفت وقتی میفهمیدم که کل خاکش خشک شده بود و بدنش درد میکرد نگاش که میکردم نا نداشت حتی یه دقیقه دیگه هم سرپا بایسته ،چقدر پیشش شرمنده شدم سریع رفتم براش اب اوردم  بردمش توی باغ و خاکشو با خاک خوبی که سبز هامون رو یه حال خوبی داده بود عوض کردم و یکی از چوب های چینی که پوسیده شده بود و دیگه مناسب غذا خوردن نبود اوردم گفتم بشین! یه کاموا هم اوردم که تعادلش بهم نخوره ،یه لبخند ملس از سرسره ی برگ هاش پاک نمی شد......گذشت تا اینکه بعد ناراحتی امروز بعد از ناز دراوردن های تبلت محترمه مجبور به فلش کردن خانوم شدم و لحظات بس سختی رو درمورد گم کردن رمم تحمل کردم ولی پیدا شد ، اومدم خونه و این فرشته ها رو دیدم ، خیلی کوچولو ان تازه به دنیا اومدن و دارن نفس میکشن.

مبهم الملوک
۰۶ دی ۹۵ ، ۰۰:۲۰

همانا صدای دری امد و شور و نشاطی :)

سلام مامان!

سلااااام.میری لباسا رو از روی بند بیاری?باد خیلی شدیده

باش میرم الان

بلند شدم و وقتی هیچ صدایی جز صدای تکون خوردن های درخت ها نبود پاورچین پاورچین رفتم توی حیاط باد خوشحال بود قاه قاه میخندید چشمم افتاد به درختی که قامتش از اون ور در فلزی حیاط مشخص بود بلرزون میزد انگار براش نی انبون میزدن کیف میکرد اومدم یکی یکی گیره ها رو باز میکردم و لباس ها رو مینداختم روی دست چپم رسیدم به جورابا. خندم گرفت از جیغ جیغای ظهری خواهرم وقتی لباسای توی لباسشویی رو دید.. انیشتین درونم میگه هر چند وقت یکبار باید کیفیت زندگیت رو بسنجی مثلا باید جورابا رو بندازی توی لباس شویی ببینی ایا کیفیت با دست شستنت رو داره یا نه و اینکه بالاخره یکی باید برای این زبون بسته های تکنولوزی قدیمی تنوع ایجاد کنه ;-)

یه پیراهن ابی با گل های بزرگ بود برش داشتم.استینش نم داشت هنوز اگرم بزارم بمونه ممکنه بارون بزنه بدتر خیس بشه انداختمش روی شونه ام خب یاد زمانی افتادم که پشت کولر گازیمون میخورد به حیاط و من تابستونا کیفیت گرمایی که ایجاد میشد رو با قرار گرفتن در فاصله های متفاوت برای خشک کردن موهام میسنجیدم

یه حوضچه فسقلی کنج حیاط بود گمونم پی زندگی بودم بارون زده بوده و خبر نداشتم و به این واقعیت پی بردم که جارو برقی هم باید بتونه اب ریخته شده رو به جوی بازگردونه

لباس ها هم تموم شدن و یه چشمک و بوسی ام فرستادم به هوای بیرون و پریدم توی خونه لباس های نم دار رو جلوی بخاری نوری پهن کردم و بقیه رو گذاشتم  سر جاشون :)

 بعدنوشت1:به منظور جلوگیری اتهامات وارده به اینجانب باید به عرض برسانم که "من لباسامو زودتر انداخته بودم تو ماشین و هار هار هار خبیثانه =)  " و بدانید که پیام اخلاقی این بخش تقدیم میشود به "چشماتو وا کن خواهرم"

بعد نوشت 2:گوشی پست گذارنده این پست حرف هفتمی کلمه ی *تکنولوزی* رو نداره گفتم که بگویم :)

مبهم الملوک
۰۵ دی ۹۵ ، ۱۷:۰۵