آرتاکوانا

آرتاکوانا

تلاش می کرد برای زندگی کردن و بودن!

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۲۰ ق.ظ

یه مدت بود یادم میرفتم بهش اب بدم ،بق کرده بود یه گوشه و هیچی نمیگفت وقتی میفهمیدم که کل خاکش خشک شده بود و بدنش درد میکرد نگاش که میکردم نا نداشت حتی یه دقیقه دیگه هم سرپا بایسته ،چقدر پیشش شرمنده شدم سریع رفتم براش اب اوردم  بردمش توی باغ و خاکشو با خاک خوبی که سبز هامون رو یه حال خوبی داده بود عوض کردم و یکی از چوب های چینی که پوسیده شده بود و دیگه مناسب غذا خوردن نبود اوردم گفتم بشین! یه کاموا هم اوردم که تعادلش بهم نخوره ،یه لبخند ملس از سرسره ی برگ هاش پاک نمی شد......گذشت تا اینکه بعد ناراحتی امروز بعد از ناز دراوردن های تبلت محترمه مجبور به فلش کردن خانوم شدم و لحظات بس سختی رو درمورد گم کردن رمم تحمل کردم ولی پیدا شد ، اومدم خونه و این فرشته ها رو دیدم ، خیلی کوچولو ان تازه به دنیا اومدن و دارن نفس میکشن.

۹۵/۱۰/۰۶
مبهم الملوک