آرتاکوانا

آرتاکوانا

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

من فقط میخوام بفهمم ، حس کنم که میتونی نزدیک باشی نه اینکه هی منو از این چاله به اون چاله بندازی...میفهمی؟

این بچه بازی هاتو ول کن..داری باعث میشی هر روز نگران تر از دیروزم بشم 

داری باعث میشی ترسناک باشم  از درونم سیاه بشم یه سیاه تو خالی چیزی که ازش متنفرم

مثل همین حالتی که ازش متنفرم وقتی که حواسم نیست دستکش نمیپوشم و لیوانم رو میشورم  پوستم رو مثل اخلاق تو خشک میکنه و مجبورم کرم بزنم و هی مثل الان تبلت از زیر دستم لیز بخوره. .مثل تو که میری و میای ..هستی و نیستی

میدونم باید مثل مادری باشم که توی شلوغی بچه شو گم کرده...مدام دنبالت بگردم

خسته نمیشم..نه...نمیشم...ولی کنار بیا..کوتاه بیا....کمکم کن

 # محدود نکنیم..هیچ چیز رو محدود نکنیم...محدود کردن کار ما نیست..به اسم ما هم نیست...متن بالا برای هیچ فردی نیست برای یه حسه

 # دنبالتون میکنم..نوشته هاتون رو..حس هاتون رو...ببخشید که خیلی پر رنگ نیستم

 #وبلاگ هاتون رو نبنید....هیچ فایده ای نداره....میخوایین محو بشین؟ نمیشه ..ارشیوتون

هست...خاطراتتون هست....عکس هاتون هست...فقط نظرات نیستن..فقط بقیه نیستن...شما هستید هرکاری کنید باز هستید...بزارید یه جایی بمونه که بدونیم اونجا مال شماست..مال تمام اون خاطراته که نوشته شدن و خونده شدن ...بدونیم که یه پنل هست که رمزشو اون بلاگر میدونه ...نزارین فیک هاتون باشن که وقتی نیستین اونا چندتا باشن که سراغشون میریم.....شما یه نفر بودید که پنل رو ایجاد کرد نه چند نفر...بزارید باشید.

مبهم الملوک
۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۲:۳۰

این روزا  خودمو گم کردم گم کردن نه به اون معنی که از فرط غرور و گرفتن یه منصبه ، گم کردنی که بیگانه باشم با خودم  این همه دنیا فیلم ساخته ادم فضایی و.. ولی هیچ وقت بیگانه ی خودمون رو نمیشناسیم. نمیدونم چی شده که  وقتی داستانی یا کتاب یا فیلمی را میبینم و میشنوم  به دلم نمیچسبه میدونی چی میگم ؟ بنظرم طرف نرسونه دیدشو یه دید میخوام این روزا یه فکر میخوام تنها راهی که بتونم خودمو برگردونم اینه

گرچه هنوز نمیدونم خودم کجام؟اینا چیزاین که مدت زیادیه از گفتنشون فرار میکنیم چون شاید خیلی پیچیده ان  ولی همیشه یه نفر پیدا میشه که از چیزای پیچیده خوشش بیاد...قطعا پیدا میشه.

 

مبهم الملوک
۲۳ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۱

عاشقی بهر چه می کنی؟

وابستگی بهر چه کنی؟ 

من زندگی را از گذر اشک های خودم یافتم 

و تو  بودی و هیچ وقت نمی دانستم

من تپش پنجره ای با نوای عشق ندارم

گرداگرد، بگردم دور تو

به گمان خودم گوشه چشمی انداخته ام

بهتر از نام تو، یاد تو ،دگر چه دارم ؟ یا رب!

گذر از هوای تو، نرسیده به بوی تو، بر دوش نسیم باز، باز می گردم

تنها در یک قدمی تو

امان یا رب!

عاشقی بهر چه می کنی؟

منی که کنارت باز، باز می گردم.

مبهم الملوک
۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۱

گاهی اوقات این خر درونم نیست که بیدار میشه بلکه این منم که اونو با دمپایی بیدار میکنم و با یه نگاه نهفته ای بهم میگه خر! و انجاست که از سوی اسمان ندا می اید که همانا خر های درونتان را بشناسید و اگاه باشید که هر کودک درونی خر درونی نیز دارد حالا داداش

بیا چرتکه بگیر بزن! دوتا که باشه اونور بعد هر کدوم که یه خر بعد اونور سه تا...

فکس کن برا ندا ببینه امار درسته اگه خر دیگه ای درونم میبینه یه پادرمیونی بکنه فردا یه بارونی بزنه نشونه گذاری کنیم ^__^

مبهم صداقت/مبهم تحلیلگر/مبهم بحث علمی/مبهم ماوراءالطبیعه 

مبهم الملوک
۱۷ آذر ۹۵ ، ۰۰:۴۴

نه خداوکیلی میشه بارون بزنه و شما هیچ گونه  دیوانه بازی اعم از حرکات موزون با صدای بلند اهنگ نداشته باشید؟! اگر میشه باید گفت....ایشالله یه شب سرد موقع خوابیدن پتو تون نامیزون باشه و از یه گوشه ای از پتو سوز دردناک زمستون رو حس کنید =) ها ها ها

مبهم الملوک
۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۸:۴۴

بدانید و اگاه باشید دیوانه بازی با فسقل های خانواده در حالی که همانند یک توت فرنگی شیرین میخندند از بهترین کار های دنیاست، حال اگر پدر و مادرتان نیز در این دیوانه بازی شرکت داشته باشند به طوری که فسقل را اینگونه ببینید o__o به طوری که این شما باشید که با شک و تردید ادام لوین در in your pocket قر میدهید ، ثوابتان را بیشتر خواهد کرد. 

چشمک های فرشتگان همراهتان;) 


انتظار ندارید که در مه تنها یک چیز ببینید در حالی که هیچ چیز نمیبیند، اطرافمان تشعشع ای از جرقه های خودمان است که هیچ وقت نمیبینیم، دقیقا همین جا توی این سر های یک بعد مان ;)

مبهم الملوک
۰۹ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۳

این مرضی بیش نیست که گاهی دوست دارید یکی را بزنید شاید حتی خودتان را ، دقیقا خود کسل تان را :|

مبهم الملوک
۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۸:۰۸

افریدی که انتخاب کنم؟ خب روراست باشم سخت ترین را روی دوشم گذاشتی ، بیا خودت را بیشتر در قلبم ته نشین بکن بزار هموار شود بیا تا بفهمم نور کجاست؟ ما زیاد حرف نمیزنیم تو با گنجشک های خانه یمان حرف میزنی ریز ریز مرا میخندانی اخر چطور قربان تمام این خوشی های کوچکت بروم؟

مبهم الملوک
۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۶:۲۱