آرتاکوانا

آرتاکوانا

۹ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است


یکی هست تو وجودم
5سالشه
موهاشم دوگوشی بسته
الانم حوصله نداره
پاشو انداخته رو اون یکی پاش
و با اهنگ ناز بلک کتس ریز
سرشو و شونه هاشو میده راست و میده چپ
تو این دنیا هم نیست
اصن غرقههههه غرق!!
ساعتم که باهاش لج داره
مسابقه دوهه انگار
وایسا خو
ببین فنچ جان
میشه اینقد غر نزنی
نه!
من که غر نمیزنم
با چشمات داری هی غر میزنی
نخیییییرم!
اهنگ داری
اره چی دوست داری?
Maroon5
جاااااان?
جان داره نه واقعن جان داره اهنگه عزیییییزم اهنگ جاندار که نیست نمیدونم واقعا تو چجوری تا اینجا رسیدی
من تو دلم ماشاالله زبوووووون
اینقدم درمورد من با خودت حرف نزن
فنچول جان ول میکنی منو یا نه?
نهههههه اهنگو بزار
مبهم الملوک
۲۴ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۷ ۹ نظر

               منبع الهام پست*سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو*

                               avocado.blog.ir

در تاریکیِ سکوتِ ذهنم، بارِ سنگینِ تشویش، همچون هیولایی بر تنم می‌پیچد و سینه ام را چنگ و دندان می‌اندازد. همه باید بدانند چقدر مهربان هستی. چون با یادت، سکوتِ ذهنم درهم شکست و هیولا بی‌درنگ فرار کرد... آگاه باشید که با یاد خدا دل ها آرامش می‌یابد*

عنوان: مولانا

سوره الرعد/آیه 28


از مار پیچ های مغزم تا دهلیز های قلبم:

در تاریکی سکوت ذهنم 

من  با لباس فیروزه ای بلندم 

تنها بودم 

سرد بود

داشتم به خودم فکر میکردم 

هاله ی  عمرم دور سرم میچرخید  

خودم را می دیدم

 نمی توانستم  حرفی بزنم

 فرار می کردند 

کلمات را می گویم !

می دویدند!

انگار غولی بودم در لباس پری

تنها بودم

 سرد بود

با خودم گفتم 

دیگر دوستم نداری 

و تمام حرف های مادرم برایم تکرار میشد

چرا دوستت دارد...!

 مثل یک زمزمه 

صدا های ضعیف قران در گوشم پخش میشد

مثل یک اعتراف

کسی انجا نبود

ولی تو بودی

تو را نمیدیدم

 ولی بودی

میشود بگویی چطور قلب یخ زده ام را یک دفعه گرم میکنی ؟

چطور ترسم را به صفر میرسانی؟

من بلد نیستم 

فریاد بزنم که دوستت دارم ایزدم 

بلد نیستم

 شب ها تا صبح بیدار بمانم

و یادت را با خودم مرور کنم 

بلد نیستم 

از وجود دستانت برای کسی بگویم 

بلد نیستم 

همیشه جا نمازم را با نوای اذانت باز کنم 

من این ها را بلد نیستم

من تو را دیدم 

حس کردم 

به خاطر بزرگیت گریه کردم 

با خودم میگویم 

خوب نبودی!

می توانست رهایت کند!

نکرد!

میتوانست خارت کند!

نکرد!

میتوانست غمگینت کند!

نکرد!

میدانی من تو را در دلم یک جایی گذاشتم 

که نکند کسی تو را از من بگیرد

می ترسم!

از اینکه دیگر دستانت را بر شانوانم حس نکنم!

دستان نامرئیت!

مگر میشود انسان باشی و نترسی!

ان هم به خاطر نبودن

نمی شود!

ذوق هایم در خنده های از ته دلم پنهان میشوند

خجالتم در لپ های قرمزم پنهان میشوند

من همیشه لیوان اب را با پاهایم برداشتم 

من زبانم را توان سخن از تو نیست!

چشمان دلم را ببین 

متن های نوشته شده ام ردیف میشوند

می خوانیشان 

و گاهی تو هم ذوق میکنی

 دیشب رعد و برق چشمانت 

انقدر حال مرا خوب کرده بود

که لبخند صورتم جایی برای چشمانم نگذاشته بود

میدانی برایت نوشته بودم

میشود بارانت را ببارانی؟

 صدایت را شنیدم 

کلماتت به سقف خانه میخورد!

مترجمان دلم دست به کار شدند!

گوشه ای

 در کناره ای از این دنیا

دخترکی شرق چهره

ریز ریز ذوق میکند!

چشمانش را میبندو میگوید

 سپاس که وجودت را حس میکنم ایزدم!

#عکس از یه پیج حال خوب کن :)
@sogolshakerii

مبهم الملوک
۲۱ دی ۹۴ ، ۱۰:۰۰ ۵ نظر

در تاکسی نشسته بودم !

باران با تمام دق و دلیش می بارید 

انقدر که هر قطره باران گوش هایم را پر میکرد

گاهی هم به صورتم می خورد 

از شیشه ی باز شده ای بخار نگرفته ی دید

تا انتهای جاده

چارتار در گوش هایم 

شبیه تلخ ارزو هایم را تکرار میکرد

باران میبارد

همه ارام تر میروند

ارام تر میایند

ارام تر میخندند

ارام تر میگویند

ارام تر میخوابند

زیبا تر میخوابند

#خوشبختی یعنی وجودی 

که در چشمانم نگاه کند و بگوید

ناراحتی های گذشته ات را پاک خواهم کرد 

کم رنگ خواهم کرد

تو فقط پیشم بمان!

واین صدای رعد و برق چشم هایش باشد 

که مرا تکان میدهد!



مبهم الملوک
۱۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۰۴ ۳ نظر

خدای من چه رنگی ست؟!

خدای من مه الودی ست 

در هر بازتاب چشم هایم 

خدای من غروب تر از طلوع خورشید ست

و چشمک زن تر بیشتر از ستاره !!                     

سر در گریبان زندگی کردم ...از نور ابی مایل به عشقش

گوش هایم مهمان صوت نارنجی رنگش ست    

مخلوط عشق و اخطارش....کفش اهنی به پایم میکند !

خدای من موج دریا دلم ست 

که وجودم را ارام تر از کویر می کند!

خدای من وجودی ..عشقی....یادی....ست

که تا پا در مه الودم می گزارم

منم

و او

و حبابی از رنگین کمان عمرم

از غم هایم تا شادی هایم

خدای من همان نور امید قلبم ست تا طلوع صبح

از میان پلک هایم 

خدای من هاله ای ست مه الود!

با سو سویی از ابی مایل به عشقش


#نوشته ای ست در جعبه ی شب و گذر راه تا درب وبلاگ  یک مهندس خوشبخت 

⛅🌛♪♫📒🍔

مبهم الملوک
۱۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۴ ۶ نظر
اومدم یه چیزی بگم و برم
این روزا وجود ادم هایی که نمیدونم واقعا چه جوری فکر میکنن و واقعا خواسته هاشون اینه که ادما دیگه رو بکوبونن?
اذیتم....اره اذیت شدم ....اره گریه کردم
و خوشحالم که چه خوبه که به هیچکسی اعتماد نکردم
این شده عادتمون ادمایی که که یکم موفق ترند رو بکوبونیم!
تو این اوضاع با خبر سفارت عربستان و اینا
فهمیدم مااااااشاالله بی فکرا نه اینکه کم بشن زیاد هم میشن هی
انگار دوران لات بازیه!
مثلا به دخترشون  چپ نگاه کردن
ریختن تو سفارت
اعتراض حق ادمه
ولی یه جوری نباشه که انگار احمقیم
نمیدونم از کجا  داریم به کجا میریم
هر چیزی یه راهی داره به خدا
بخون من که اشکم در اومد
👇👇👇👇👇👇
☺وقتی یک سالت بود مشغول شد به غذا دادن و شستنت.
😡و تو با گریه های طولانی   شب از او تشکر کردی.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی دو سالت بود مشغول شد به اموزش دادنت به راه رفتن
😡اما تو با فرار از ان هنگامی که صدایت میکرد از او تشکر کردی.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
 ☺وقتی سه سالت بود مشغول شد به غذاهای خوشمزه برایت پختن
😡و تو با ریختن غذا بر روی زمین ازش تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی چهار سالت بود مشغول شد به دادن مداد به دستت تا نوشتن را یاد بگیری
😡و تو با خط خطی کردن روی دیوار از او تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی پنج سالت بود مشغول شد به پوشاندن بهترین لباساها برای عید
😡وتو با کثیف کردن لباسها از او تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی شش سالت بود مشغول شد به ثبت نام کردن تو در مدرسه
😡وتو با جیغ و داد که نمیخواهم بروم به مدرسه از او تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی که ده سالت بود مشغول شد به منتظر ماندنت برای برگشت از مدرسه تا تو را در اغوش بگیرد
😡و تو با زود رفتن به اتاقت از او تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی پانزده سالت بود مشغول شد به گریه کردن برای پیروز شدنت
😡وتو با خواستن هدیه بابت پیروزیت از او تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی بیست سالت بود مشغول شد به تمنای اینکه با اوبه خانه فامیل و اشنایان بروی
😡وتو بارفتن و نشستن پیش دوستانت از او تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی بیست و پنج سالت بود تو را در امور ازدواجت کمک کرد
😡و تو با دور شدن از او ونشستن کنار همسرت از او تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی که سی سالت بود مشغول شد به گفتن بعضی از نصیحتها به تو که درمورد کودکان است
😡و تو با گفتن این جمله که در کارهایمان دخالت نکن از او تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی سی و پنج سالت بود ،زنگ زد که تو را برای ناهار دعوت کند
😡و تو با گفتن این روزها مشغولم از او تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی چهل سالت بود خبرت کرد که مریض است و نیاز دارد که از او مراقبت کنی
😡و تو با گفتن رنج و زحمت از والدین به فرزندان منتقل میشود از او تشکر کردی

👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
😔و در روزی از روزها از این دنیا میرود و عشقش نسبت به تو هنوز در قلبش است  اگر مادرت هنوز کنارت  است او را رها مکن و محبتش را فراموش نکن وکاری کن که راضی باشد
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
چون در تمام  زندگی فقط یک ❤مادر❤داری
و وقتی میمیردانگاه ملائکه میگویند که فوت شد ان کسی که به سبب ان به تو رحم میشد(اتقوا الله  فی الامهات)
این پیام برای هر انسانی که عزیز است برای مادرش😘
مادر❤ : اگر  گرسنه شدی رستوران  است
اگر مریض شدی بیمارستان است
اگرخوشحال شدی جشن است
اگر خوابیدی بیدارکننده است
اگر غائب شدی دعاگویت  است

ایا با او به احسان و نیکی رفتار کردی......
داخل منزل میشویم و میگوییم : مادر کجاست؟
با انکه از او چیزی نمیخواهیم
انگار وطن است!! از او دور میشویم و برمیگردیم که او را ببینیم
❤❤
خداوندا از مادرم سه چیز را دور کن
تنگی قبر،اتش جهنم،و فتنه های قبر

امکان ندارد بخوانی وبه احترام مادر به  اشتراکش نگذاری ،ارزش زیادی داره ببینم رکورد share رو میشکنه🌺🌸

اینم عواقب با گوشی مامان پست گذاشتنه
خلاصه دیگه
انگاری بعضی ادما تو خونه هاشون در ندارن
من فکر سوز سرما ی زمستونم
دلم پر بود از همین ادمای بی فکر
اروم شدم
هر چیم ضعف هست تو ادمای این دور زمونه از ادبیاته شونه
اگه بدونه چجور حرف بزنه میفهمه چجور فکر کنه میفهمه چجور مثال بزنه
و ....
این پست صرفا جهت تخلیه هستنده
و هیچ جنبه ی دیگریی ندارد
لازم به ذکره که من یک عدد اعصاب پاچیده بودم
که الان اروم شده و اماده رفتن قطب هستش ...از بس خودشو پوشونده
لپ قرمزی هستم در حال حاضر
نیم ساعت بعد نوشت::متنه راجب مادر ..یهویی اومد میخواستم بخشی از متن رو پاک کنم دستم رفت رو متن ها کپی شده یهویی اومد منم دیگه پاکش نکردم...بی حکمت نیومده حتما..مامانم احتمالا میخواسته برای کسی بفرسته کپیش کرده بود
مبهم الملوک
۱۴ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۳ ۶ نظر


منبع الهام پست*مراقب کفش هایت باش!

ازavocado.blog.ir


دیدن 2 ساعته ی تو، آن هم در پارکِ کنارِ فرودگاه خیلی لذت بخش نیست... امروز وقتی با تو بودم بیشتر احساس سرما می کردم تا عشق! یقه ی پالتوی بلندِ جدیدم را بالا دادم و به گردنم چسباندم اما گرمایش به اندازه ی نَفَس تو نبود... چاره اى جز پذیرفتن نیست؛ وقتى که قرار است تمام اتفاقات جهان دست به دست هم دهند تا تو سُر بخورى در دهان مبهم سرنوشت، خودم دستانم را از پشت به کمرت می چسبانم موهایت را می بوسم و تو را هُل می دهم...!
 مراقب کفش هایت باش!


از گذر مارپیچ هایم تا دهلیز های قلبم :

(خلق شده ی من)

چقدر ساده رهایت کردم 

حسم بود یا فکرم نمیدانم !
زمانی بودی  خودم را کشته بودم 
رفتی ..ولی من زنده نشدم 
من دیگری زاده شد
زندگی دوباره نبود 
ولی من دیگر ان من قبلی نبودم 
هنوز هم برف مرا یاد تو میاندازد...نمیدانم میخواهد چه بگوید ؟!
روح مرده ام را...یا رنگ کفش هایت ؟
کاش هیچ وقت من ( کسره ) من زمانت نبود
تکه ای از روحم...نمیگویم قلبم!
زیر برف های پارک حبس شده
منی از من زمانت!
من همان ادم برفی زیر افتابم.!
مبهم الملوک
۱۱ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۹ ۴ نظر
خب من نمیتونم خودم یه بحث رو شروع کنم بعدشم تموم کنم....در کلام میتونم چون شرایطش با نوشتن خیلی فرق داره
ولی نوشته ..باید برای خواننده ملموس باشه باید بتونه همزمان که میخونه تصور کنه....تا الان حس خودمو نوشتم اونم به خاطر محیط هایی بود که توشون قرار گرفتم و حتما باید اشاره میکردم ...چون من چه در کلام و چه در نوشته خیلی برام درک طرف مقابل مهمه...و به نظرم این مهم ترین اصله
و نظر هایی که برای پست های ادبی میزارم صرفا حسم از اون مطلب بوده و الهامی که ازش گرفتم و این منو به وجد میاره که از متن یه نفر دیگه متن جدیدی خلق کنم ...و از مواردی که باعث خوشحالیم میشه اینه که منبع الهام مشخصه و برای خواننده ملموس تر از اینه که خودنویسنده توضیحش بده
در پست های بعدی
نوشته های خلق شده ام از پست های خودتون رو منتشر میکنم
مبهم الملوک
۱۰ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۳ ۳ نظر

بی حوصلگی بدست!

بدتر از دود

بدتر از غم

بدتر از محدود شدن

بدتر از دور شدن

معلوم نیست خودتی یا کس دگر 

معلوم نیست فکر میکنی یا سکوت

معلوم نیست دل داری یا سنگ

معلوم نیست خوابی یا بیدار

دل اگر شاد شوی

به خنده های پریاست

خوابی زیر خروار های گرما

دست کوچکش و حرف هایی که کوچکتر از آنم که درک کنم

و رقص های ساده حتی با صدای صوت های مختلف

مرا وادار به خندیدن می کند

مرا وادار به رقصیدن میکند

مرا وادار به دیووانگی میکند

اخر وجود 70سانتیت و اینهمه عشق؟

گول زدن هایت نه ما برای تو!

میخندیدی و دست میزدی 

ما میخندیدیم و این دفتر من بود که برداشته میشد

یا بغض کردن هایت که تا خواسته ات براورده شود انگار تو ادم دودقیقه قبل نبودی لبخند صورتت را پر میکند

من از این وجود های کوچک و از این لبخند های کوچک و از اینهمه امید های یکدفعه ای و از این عشق های بی دلیل 

ته دلم ذوق میکند

#من و فسقل دایی 

مبهم الملوک
۰۸ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۳ ۴ نظر

تلور تنها تر از تمام حرف های ادم های این دنیا بود

درک تمام تنهایش حداقل برای من سخت ست!

من تلور سال هاست نمرده!

 بعد از ان روز کذایی!

بعد از ان روزی که خودش با دستان خودش

خودش را دفن کرد ..اشک ریخت 

اشک های بنفش تلور

پرواز میکردند به ظهر یک گونه طلایی

ظهر ها ساعت12 به مدت نیم ساعت اسمان دوگونه شهر یکی میشد

همه در خانه هایشان می مانند...از ترس داستان قدیمی 

تغییر!

در این دنیا کسی نمیداند تغییر مرگ ست!

مرگ را تنها بستر میبینیم ان هم با سایه ی عزراییل !

ما هروز میمیریم ..هر دقیقه میمیریم 

جانمان را عزراییل نمیگیرد

خودمان میگیریم !

عزراییل سبد جان دارد ! پر از جان ها

ان ها جایشان روی میز کسی ست که میگویند فکر کردن به او دیووانگی میاورد؟!

ازاین بیان های مشترک همه یمان بیزارم!

اشتباه میشنویم

اشتباه درک میکنیم

اشتباه عمل میکنیم

و اشتباه به دیگری میگوییم

جماعت خدا پرست ! از ان طرف مغز های بسته بندی شده یتان من های مرده شهر تلور بیرون میریزد !

نمیگوییم بیایم فکر کنیم تا بگوییم نه .ما خدا پرستیم! میگویم کی به اینجا رسیدیم..کی خدا را قسم خدارا در دستانمان گرفتیم و هر جا دلمان خواست ریختیم چه اب جوی باشد چه نحر

کی دل به حرف های فال گیر و دعا نویس بستیم؟

که میدانیم! ولی خودمان را رنگ میزنیم و میگوییم ما دیواریم!

میدانی گاهی فکر میکنم ان روز کذایی تلور

روز کور شدن ماست پر از رنگ بنفش

چشم را میزند! همه در خانه هایشان حبس میشوند یا خود را حبس میکنند؟

گفتار با عمل نمیخواند! اینجا ((مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد)) میشنویم نه!؟

حتی بیان غم دیگران جانم را میگیرد! 

روز کذایی تلور

از همان سنگینی چشم هایم فهمیده بودم خوابم!

از خودم بلند شدم من دیروزم مرد

من دروغ نمیگفتم ....ولی دیروز گفتم !

من تلور دروغ گویم ! خودم را گول میزنم!

این چه القابی ست که به خود نسبت میدهی عزیزتر از جانم 

خود منم کف اتاق !

 اینه ی ابی !

صدای ناله میشنوم

از روی تخت ست خودمنم ...چشمهایم التماس میکنند میگویم خودت بمان!

من خودم بمانم؟!

عزیزتر از جانم! خود اینه ایم چشمهایم سرد ست بی حس زیر خروار ها خاک ...با خاک زیباتر میشوم مگر!؟

چرا من اینه ایم شبیه لبخند های ترسناک خواب هایم ست؟

همان قدر سرد! سرمایی که تا عمق دهلیز هایم را میسوزاند و مرا تنها تر از اینی که هستم میکند!

صدایش از خون میاید 

مادرم را میگوییم

تلور! کجایی؟

مبهم الملوک
۰۶ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۶ ۲ نظر