آرتاکوانا

آرتاکوانا

کاش دیگر نباشد...نباشد...نباشد!

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۵ ب.ظ

گاهی حتی یک سخن هم نمی تواند حق وجود را بیان کند،گمانم اگر ان روز خیابان را اشتباه نمی امدی،اگر مانتوی ابی رنگ مرا نمی گرفتی،هیچ وقت اینقدر از خودم بدم نمی امد،نمی دانم فهمیدی یا نه، وقتی میخواستم گوشه ای را پیدا کنم و زار زار گریه کنم،من ندیده بودم، به غیر از زنی که میان دو قسمت بازار گوشه ای تاریک می نشست کودکی را ندیده بودم و حالا تو ان روز چهارمین کودک بودی.

در اتوبوس تهران،نگران بودم پدرم را پیدا نکنم و وقتی امدی نمی دانستم چه بگویم، فقط نگاهت می کردم. بار دیگر در اتوبوس اصفهان امدی در دستان دختر بچه ای با پیراهن صورتی باز هم هول شدم ولی یک بسته لواشک خریدم بعد ها فهمیدم کاش نمی خریدم.

این ترس را همیشه داشتم که کسی تو را به خاطر پولی که داشتی بزند،عذاب می کشیدم از گریه هایت من را اگر فقط یک هفته جایی بگذاری که فقط صدای گریه کودکی را بشنوم، دیوانه خواهم شد.همیشه اینطور بودم می ماندم، اگر نمی توانستم ارامش کنم، فرار می کردم از صدا فرار می کردم.

بار دیگر در میدان نقش جهان سراغم امدی این بار لباست قرمز بود و موهای بوری داشتی و لواشک به دست بودی و من باز به خودم لعنت فرستادم که چرا خوراکی ای ،میوه ای همراهم نیست که به جای خطر به تو بدهم.

می ترسیدم ،کتک بخوری، می ترسیدم یک آن بلا مچ پایت را بگیرد.می دیدم نگاهم نمی کردی فقط می گفتی دعایت می کنم خوشبخت شوی،نگاهت دنبال چیزی نبود انگار سکوت بودی و فقط تکرار می کردی،دعا می کنم خوشبخت شوی 

خوشبخت...خوشبخت

و باز من پاهایم می لرزید و باز هول شدم

بار دیگر مرا وقتی در باز ارت می چرخیدم دیدی،گفتم اول،مانتوی ابیم را ول نمی کردی.این بار گریه کردم و از هول شدن های بی جایم فراموش کردم اب میوه ای که در کیفم جا خوش کرده بود.این بار سمتی را نگاه می کردی که فقط دیوار بود،و من می ترسیدم،کف دست هایم عرق کرده بود و مدام می گفتم،شرمنده ام، ببخشید عزیزم،معذرت می خواهم،شرمنده ،شرمنده ،شرمنده 

الف می گفت:بهترست خوراکی ای را به ان ها بدهی،پول برایشان خطرناک ست.

نمی دانی داشتم چه می کشیدم ،وقتی بیرون امدم،چشم هایم تار بود و دنبال پیراهن چهار خانه ی الف می گشتم، گفتم برویم نگاهم کرد و حرکت کردیم 

چیزی خریدی؟

اره یه دفترچه

تو را باز در خوابم دیدم و باز ترسیدم و باز هول شدم و باز پاهایم لرزید.

من

فقر را دیدم

فقر را در یک کودک دیدم

فقر هم سن من بود،من موهای باز شده ام را سوار دوچرخه ی قرمز رنگم می دیدم.

فرق اتوبوس شلوغ تر را.

می دانی نگاهت مانند همان ماهی قزل الایی بود که شنا می کردی و بعد وقتی جان می دادی،باز سکوت بودی که تکان می خوردی

و من هیچ وقت تکان هایت را ،فرارم را فراموش نمی کنم

من به دیدت عادت نمی کنم.

#یک سیب همراهمان باشد.

#الف برادرم است.

 

۹۵/۰۴/۲۳
مبهم الملوک