آرتاکوانا

آرتاکوانا

الان که فکر میکنم میبینم پریشونگی این روزا به خاطر کمبود هیجانه

یکی نیست بیاد منو پرت کنه صاف وسط بخش دایره جنایی 

یا مثلا نمیشد همسایه مون شرلوک هلمز بود 

یا مثلا توی دوره داوینچی بودم

با توجه به لیست ادمایی که دوست دارم ببینمشون و باهاشون حرف بزنم و باهم friend بشیم بعد من میشدم یه چیزی تو مایه های واتسون ،فکرامو بهشون میگفتم ...احتمالا من هر وری رفتم وقتی مردم ، نامه اعمالمو زدم زیر بغلم میرم دنبال اینا میگردم ، تو بهشت باشم که هیچی همه چی اوکیه ولی اگه رفتم تو جهنم بالاخره یکیشون نباید اونجا باشه؟!


مبهم الملوک
۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۹ ۲ نظر

یه چیزی که خیلی دوست دارم بگم اینه که وقتی با یه حرف ، موضوع یا هر چیزی دیگه ای مخالفت میکنیم....پای حرفمون بمونیم نه اینکه خیلی الکی الکی  هی تغییر موضع بدیم و این واقعا حال ادمو بد میکنه ...و اینکه وقتی برای مخالفتمون دلیلی نداریم بهتره سکوت کنیم و فکر کنیم که چرا مخالفیم و بعد اعلام حضور کنیم..قطعا دنیا با  بتمن به جای بهتری تبدیل نمیشه بلکه بهتره یکم سر اعلام حضور کردنمون دقت کنیم و اینکه  همین فکر کردن سر اینکه نظرمون چیه خیلی بهتر از اینه که با کلمات بازی کنیم و نظرات بقیه رو به شکل های مختلف بیان کنیم  چون  مطمئنا ما کامپیوتر نیستیم که تشخیص ندیم پس بهتره خودمون نظر بدیم و حرف بزنیم  پس بهتره خود واقعیمون اعلام حضور کنیم .

مبهم الملوک
۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۲ ۳ نظر

اولش فکر میکردم باید یه احمق متقاعدکننده و جدی باشم ولی الان ، خب

نظرم عوض شد:)

میدونم میتونه سخت باشه ولی گمونم قراره خوب پیش بره 

خب، بیا یکم سختی بکشیم جوری که  بشه رومون حساب کرد بشه کارای بزرگ کرد، میدونم شاید حتی  درونم اونقدر گریه کنم که از درون یخ بزنم ولی خب 

بیا امتحانش کنیم ..بیا یخ بزنیم ...عملا خیلی وقت ها بهم میگفتی 

تو جدا یه دیوونه ی دوستداشتنی هستی 

خب بنظرت از من چیزی جز این برمیاد؟!..خودت میدونی  میتونم چجوری باشم

 

میتونم مسائل رو مربوط کنم و ذهنم جای تمام موضوعات دنیا رو داره برای اینکه فقط بشه

 

یه کاری کرد

یه کار خوب

میدونی که چقدر  دوست دارم صدای قهقهه بشنوم ..و میدونی که چقدر دوست دارم که

صداشون رو زیاد کنم 

پس بیا یخ بزنیم ....سخته ولی بیا سختی  بکشیم

 

میخوام گریه ای باشم که میشه قهقهه خیلی خیلی بلند....پس

 بیا یخ بزنیم خود عزیز من  

ضمنا اینو یادم رفت بگم :ممکنه خیلی خیلی عصبانی بشیم ..میدونی که چی میگم و میدونی که باید چیکار کنی ؟!...فقط  قدرت انفجاری رو کم کن بخش بخشش کن که نزنیم نابود کنیم.

مبهم الملوک
۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۶
سلام :)
فسقلی که توی این کلیپه خیلی دلبره از وقتی دیدمش هی پیش خودم میگم کاشکی یکی از نوه های من این شکلی و این طوری بشه....فک کن...دیوونه میشم من
امشب در حالی که داشتیم میرفتیم میدون امام هی به اخوی میگفتم ببین من برم به این توریست بگم (جمله ی نامفهومی که این فسقلی میگه رو اخه هی اداشو درمیاوردم....فقط قسمت اولش) توریسته  با کیفش میزنه تو سرم بعد شش هفت دور میچرخم سرم میخوره توی دستگاه بستنی ساز بستنی فروشی جفتش که وییییژ وییییژ بستنی ازش میاد بیرون و در اینجا من پرت میشم توی خیالات مادربزرگیم
من عاشق نوه هامم و احتمالا بیشتر از بچه هام دوستشون داشته باشم...اخه نوهههههه :))))
من درحالی که یه عینک گردالی روی چشمامه و موهامم هم که سفید (مو های کامل سفید رو خیلی دوست دارم.) و فرق وسط زدم و موهام رو گیس کردم 
بعد با نوه های عزیزم :))))
میرم براشون یه دستگاه بستنی ساز میخرم که سرشون رو بزارن زیرش تمام سر و صورتشون بستنی بستنی ای بشه کیف کنن..براشون استخر بادی درست میکنم توی حیاط و درحالی که خودم یه هدفون توی گوشمه و دارم گل ها رو اب میدم و خیس میشم :)
 و منم شلنگ رو برمیدارم که یه خورده ابش سرده و میافتم دنبالشون تهشم میبرمشون حموم و کلی کف بازی و اینا و براشون توی ماگ های مخصوصی که هرکدومشون دارن شیر گرم میکنم و براشون داستان تعریف میکنم در حالی که فسقلیشون توی بغلمه و هی بهم لبخند میزنیم یه دایره که هی بینش لبخند این ور و اون ور پرت میشه :)

معرفی میکنم....هشت بهشت جان
   

مبهم الملوک
۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۵ ۶ نظر
حال هایی هستند که فقط یک بار تجربه می شوند 
و من این روز ها مدام خودم را حس میکنم
تمام خودم را
شناور بر اب رودخانه ای حاصل 
سوختن برف های بر اوج
و هر موج بر فرق سرم
تمام مرا دوباره جان می دهد
و لرز دوباره ی تنم
موج را روانه ی اب یخ می کند
و شاخه های درخت
تکان پاهایم را می دهد
و خون را روان رگ هایم می کند
و از درد دندان هایم گویی به هم میخورند که
صیقل را سوار بر اسب به پرتگاه فرستاده اند
چشم هایم از اب های کوری که گه گاه او را
قرمز و قرمز قرمز تر می کند
کافه خانه ای را راه انداخته اند
و مردمکشان که عصب درد را برایشان تکرار میکند
بزرگ و بزرگ و بزرگتر می شوند
و خورشید بیشتری را می بلعند
خورشید قهوه ای که در تونل های یک سر
هر روز زنده و مرده می شوند
بلعیدن ماه که حکایت دیگری ست
من همان در بیابان سردرگردانم
بیا 
بیا
مرا فریاد بزن
بگو تا بفهمم
از یخبندان رها شده ام
بگو
نکند 
تو همان چشم های بی حرکت ماهی های زیبا ترسناکی بودی
که زل میزدند
و میدویدن....!
همان ها که سیاهی برایشان زندگی بود!
نمی خواهم باور کنم
که سیاهی را باور داشتم
داشتم؟
بیا اتش به جانم بزن
نور
روشن میکند!
#عنوان از مولانا

مبهم الملوک
۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۲ ۳ نظر

حرف زدن با تو برایم جنگ الکترونیک بود

من چشمان تو را رهگیری می کردم و تو رمز های میانمان را زیر خاک دفن می کردی!

حال این خاطره های دفن شده 

زیر این زمین...منجلاب عشق تو را چاه می کنند.!

نمی دانم به غیر از من دیگر که عزم حفر تو را خواهد داشت؟

بی انکه بداند.... کورکورانه فقط ان جفت را میبیند!

چشم های بی خطای دیدت...!

من از چه فرار میکنم ؟!

از اینده ای که هرروز مرا می بیند....؟!

از خاطره هایی که هر روز مرا می بلعد....؟!

تو چه بودی؟!

که نه راه نفس کشیدنی و نه راه عبور

هر تقلا جز فرورفتگی در تو چیزی نصیب این دست های هکر نمی کند...!

کجا اشتباه کردم مگر؟

  #شاید مدتی نباشم.

  یکم جاده+نگرانی چند روز پیش+خنکی+کتاب+من+اینده+;)

        

مبهم الملوک
۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۵ ۵ نظر
صدای بارون توی گوشمه
دمای 39درجه جلو چشمام
سوت زنان هم هی توی خونه میچرخم و عملا حوصله ی هیچی رو ندارم
چقد افتضاح :(
#یه اعتراف بعد از چند سال رو دوشب پیش بالاخره گفتم....اینجا میگمش
مبهم الملوک
۲۸ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۹

چیزی که من باهاش کنار نمیام اینه که وقتی هممون یه مسئله ای میشنویم یا میبینیم و کاملا بر همه نکاتش آگاهایم 

دقیقا چرا هی اونو توضیح و تکرار میکنیم و عملا فکر میکنیم که اگه نگیم خیلی بد میشه

دقیقا چرا اینقدر به بودن و حرف زدن علاقه داریم ?بدون اینکه بفهمیم فرد یا افراد رو به رو چی میگن بدون اینکه ذره ای درک کنیم?

چرا همیشه یکی باید اون وسط دایره بشینه و نقد بشه البته اگه بشه اسمشو نقد گذاشت...هیچوقت اونقدر یه ادم قوی نیست که بتونه یک نفر دیگه رو بشناسه

اینقدر فقط حرف نزنیم...نزنیم و منم نمیزنم

این همه حرف های بی اساس نزنیم 

# دید کلی +بدون ربط+صادق+یک جاده

مبهم الملوک
۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۷

اقا درست شد ....خیلی ممنونم از دعاهاتون خیلی خیلی :)

من خیلی خوش شانسم که وارد این دنیای وبلاگ شدم :)

به امید خدا بقیه کارا هم درست بشه 
مبهم الملوک
۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۷
الان سرشار از استرسم
میشه لطفا برام دعا کنید ظرفیت پر نشده باشه و منو قبول کنند؟
وای خدا....
#ادما وقتی استرس این مدلی دارن چیکار میکنن؟
#سردرد شروع نشو ....لطفا!!
مبهم الملوک
۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۱ ۷ نظر