آرتاکوانا

آرتاکوانا

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

امسال لحظه ی ثانیه ثانیه استرس 

و معکوس خواندن های اعدادی که هرروز از همان قدم های صبح 

دست هایمان را رها نمی کند 

می تواند شروع یک تغییر باشد

#قرار بود ادامه داشته باشد

#از انجا عکس میگیرم و حال خوبم را به اشتراک میگزارم

                              Processed with VSCOcam with hb2 preset 

مبهم الملوک
۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۱۰

عید !

یک واژه ی ملس

جمع شدن هایمان دوستداشتنی ست

خنده هایمان شیرین ست

ولی این دقیقه ها گول زدن را خوب بلدند

به ظاهر از صفری 

قلب سفید ست

ولی کم کم می فهمی  اینکه صفر باشی برای زرنگترین کلاس اخم همراه دارد 

فارغ ازاینکه درکش نمی کند 

این شور و ذوق را دوست دارم 

این قدم اخری از پل 94 

در میان شلوغی مردم میتواند خیلی خوب باشد

ولی وقتی صدای یا علی و یا ابالفضل زنی میان چادرش را میشنوم

دوست دارم نباشم 

محو بشوم

گم بشوم

می توانم بفهمم چقدر می تواند برایش سخت باشد

چقدر تلخ

تمام ان شور برایم میان اب بطری دستم حل میشود و من

بطری را در کیفم می گذارم

میگویم....یعنی اینقدر غرق خودمان شده ایم

می دانی نمیتوانم بیایم از شادی کودک های درونم بنویسم

چون خودم خنثی ام

مثل یک تنه 

شاید بگویی تکرار هرسال همین ست

هر مناسبت هر روز افرادی را از شب پیش نشانه گرفته

برای دیدن

عید را برای غرور ...برای یک سال زندگی کردن خودت نه ..تاثیرت بر حول این گردو ی اتمسفری...برای پلی که تا فردا ویران خواهد شد 

و هیچ را برگشتی نخواهی داشت

یک غم شادی ....از وقتی پا گذاشتیم در این گردو

کم کم عادت کردیم

فارغ از دانا بودن انسان

او سریع تر از هرچیزی عادت می کند

خیلی زود

شاید بگوی اگر عادت نکنیم میمیریم 

از مردن دیگران

راستش را بگویم من از مردن دیگران وحشت دارم

گمانم مرا نابود خواهد کرد

چون نمیخواهم بهش عادت کنم 

نمیخواهم به گرمای تابستان عادت کنم

یا به حرکت مورچه ها

یا هوای ابری

به هیچ چیز نمیخواهم عادت کنم

چون فراموش می کنم 

می دانم این هم مانند تمامی چیز هایی ست که به نام قانون طبیعت از فکر و باور هایمان میگذرد 

میخواهم امسال خودم برای خودم عیدی بخرم

کمی کتاب خواندن ....کمی کتاب خوب خواندن

کمی محبت کردن

کمی پیاده روی

کمی بستنی

کمی شعر و دل نوشته

کمی هوای ارامش

کمی اینکه بدانم نه برای خودم بلکه برای همان حول گردویی مفید بودم

و کمی اینکه بدانم برای چه باید باشم

برای اینکه این دست ها 

می توانند منظومه را بهم بریزند

پس چرا اینقدر همه یمان میگذرانیم 

گمانم می دانیم ولی دیوار بودن ترجیح بهتری ست ...نه ؟!

#متن بالا بدون استفاده از عقل ست 

فقط نوشته شده....تا از یاد نرود

دل اشوب دم عید 

                          

مبهم الملوک
۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۰۰ ۲ نظر

فصل اول...نشد!

فصل دوم..نشد!

فصل سوم.. نشد!

فصل چهارم 

تلافی می کند تمام اشک های نریخته ات را

مثل یک طوفان نابود می کند و بعد التیامی می شود 

بر چیزی که نگاه کردنش گندم زار چشم هایت را درو می کرد

مثل یک ماشین افتاده در دریا

ارام ارام ....وقتی دیگر انتظار نقطه نقطه بدنش را برای نفس کشیدن را بی بهره 

گذاشت دیگر هیچ چیز نفهمید

فقط رفت..!

مبهم الملوک
۲۵ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۱ ۳ نظر

کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص ادم را در می اورد.هر کسی را می بینی ،یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است.سن و سال هم نمی شناسد،سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمی شناسد.انگار همه در یک ماراتن عجیب درگیر شده اند و زمان در حال گذر است.واگن های مترو گاهی واقعا ادم را یاد قرائت خانه می اندازند، مخصوصا اینکه ناگهان در یک مقطع خاص کتابی گل می کند و همه مشغول خواندن ان می شوند.انهایی هم که اهل کتاب نیستند حتما مجله یا روزنامه ای پر شال شان دارند که وقت شان به بیهودگی نگذرد و اگر حتی این را هم نداشته باشند،می توانند از چندین عنوان مجله و روزنامه ای که به لطف اگهی های فراوان شان به طور رایگان در مترو توزیع می شوند،استفاده کنند.فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمی گذارد.شاید برای همین است که پاریسی ها معنای انتظار را چندان نمی فهمند،انها لحظه های انتظار را با کلمه ها پر می کنند.

 کتاب مارک و پلو

مجموعه ای از سفر نامه ها و عکس ها

منصور ضابطیان

صفحه ی 21_فرانسه 

عنوان از سعدی

#کار خوشگل..حال خوب کنه...از این حس ها توی جنگل اقای اووکادو دیدم...امتحانش مثل خوردن لیمو برای یه دختر بچه ی 5 ساله بود..به همون اندازه ترش و به همون اندازه بامزه و به همون اندازه پر از ذوق و خنده های بقیه و به همون اندازه رها و به همون اندازه شیرین مثل دو تا دندون کوچولوش 

از این کار های خوشگل بکنیم :)


مبهم الملوک
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱۳ مخالفین ۰
پوزشمندانه این غیبت ده روزه را سلام میگویم
و موفقیت در عملیات سخت و سنگین شبانگاهی اتاق اینجانب
که حاصل نفوذ بودندی را تبریک میگویم
میز عزیز و یار گرامی بعد از سال هاااا زندگی در گوشه اتاق
اینک تو را با افتخار به دفتر و کتاب فرد دیگری می سپاریم
دوستمان داشتی دیگری را نیز دوست بدار
مراقب خودکار هایمان بودی مراقب خودکار هایش باش
بغل میکردی انچه تکیه میکرد بغل کن انچه تکیه می دهد
دیشب با تو دید جدیدی را تجربه کردم
ان هم ساعت دو شب

#متن زیر دیشب بعد از ان عملیات به دوست جانمان ارسال گردیده

تبدیل از حالت عمودی به افقی طی عملیات مخوف و ساکت طورناک و بس سنگین و اعلام زنگ خطر گرما و افت فشار و دراز کشیدن بر پیکر قدیمی میزی که امشب را در حیاط سرکرده و مایی که پایمان را به دیوار تکیه دادیم و خیره به تک ستاره اسمان کوچک خانه یمان شده ایم گویی که از حرف های خواهرمان هیچ هم نمیفهمیم می خواهیم امیدی باشیم برای چشمکی از هزار هزار فاصله

مبهم الملوک
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۵۲ ۸ نظر
الان در حال حمل مورچه جان به حیاط هستم
من و ایشون کمال تشکر رو ازتون داریم
مرسی که اومدین و نمره دادین
نظری ..ایده ای..پیشنهادی هست درخدمتم
اگه یهویی حالا یه ایده یا یه کلمه یا یه حس رو دوست داشتید
برام بفرستید تا یه کار خوشگل باهم انجام بدیم
حالا توی پست های بعدی کامل توضیح میدم
دیگه یه اسفند تپلی و خوشگل داشته باشید
گرچه میدونم خونه تکونی حتی اسمش هم قدرتی عظیم در لرزاندن جوانح و جوارح داره ماشاالله!!
ولی چه بسا اینو با اهنگ های جیگولی سندی مثلا یا کلا شاد هم عنان کنیم
معلومه دارم خودمو دلداری میدم که قراره کل اتاقم به واسطه ی اومدن میز و کتابخونه جدید بترکه
خلاصه در هر صورت اسفند خوشگلی داشته باشید :-)
(دارم توی چشمای اتاقم نگاه می کنم)
اقای روانی خیلی از این ایده و حوصله ای که به خرج میدین ممنونم :)
دوستان گل میتونید از اینجا و از 20نمره به بنده نمره بدین
نظری هم داشتید حتما بگید
کلییییی ممنونم

 

مبهم الملوک
۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۳۶ ۸ نظر

عید شده نوک انگشت شستم

خون از قلبم از سرخرگ هایم تا پاهایم فوت می شود

شاید دیر ولی در بعُد یک پلک زدن

سیاهی یک قطره هم باشد

در اب می رقصد و این وجود وسیع اب ست که هر لحظه

سیاه، سیاه،سیاه تر می شود

در بُعد سقوط یک اشک

داستان نمی گویم...! از گذر می گویم ......گذر.....!!

باور داری می گذریم.....ترسناک تر از انچه می گویند نمی ترسیم

مگر می شود زاده شده از عشق جاودانگی باشی و عاشق محدودیت

نمی شود..!

شیرین تر از اب باران تازه زمین رسیده ست

غر زدن های مادرم ان هم وقتی قلقلکش می دهم....!! 

یا محکم ، محکم ، بغل کردن عزیزانم

می دانی گمان باوری ست

که حکایت بغل کردن

حکایت حل کردن تمام رنگی هاست

از شادی بگیر تا صبح از لای پلک هایت

این یعنی تمام وجود یک انسان

من عشایر را دیده ام و در میانشان تابستانی یا دیداری برای عید بزرگ شده ام

عشایری ساکن !

و انبوه از تجربه و خاطره و عمر رفته و دیده ای باز برای نوه هایشان

و در عمق داستان هایشان و عبورهایشان

نشسته ام

حل شده ام

و ذوق کرده ام و گاهی

باریده ام

باور دارم دیده به قلب راه دارد

از صبح تا ظهر یا غروبی نارنجی به دل نشسته

میان دشت و کوه بودن

تو را مبهوت می کند

لحظه به لحظه

عشایر و روستا نشینان

ابی تر از زلال ابند

نمی دانی

چه کیفی دارد بغل کردن  بره دوقلو  تازه به دنیا امده

که انچنان مادرشان صدا می کنند گویی سال هاست او را می شناسند

گمانم ان زمان کلاس چهارم بودم

گله و چوپان...!

زیباست میان تمام ترکیب های این دری!

یک کاغذ و خودکار ست دیگر تا به کجا می رود..!

بگذار برایت خاطره ای از پدر بزرگ مادرم بگویم

عین واقعیت

تجسم کن

تو هم میان درختان روی تخته سنگی نشسته ای

ولی با دستانت ترست را حبس کن

شاید گریه کنی!

بابا ناد علی شکار می کرد

اهو ،‌گوزن،بز کوهی ،میش کوهی، قوچ کوهی...

ماهر بود

انچنان که همه او را  می شناختند در هوا می زد

و تیرش خطا نمی رفت

روزی برای شکار رفت

شکار

امروز که از مادرم میپرسیدم برای بار چندم

گفت پدرم شکار کردن پدرش را در عقربه های گذشته دوست نداشت

و از آه حیوان زبان بسته ترس داشت

بچه اهو را بی مادر کردن ناراحتش می کرد

و شاید دلیل بیماریش را ان می دانست

درست نمی دانم

گمان ست دیگر

بابا ناد علی

به گمان شکارش می رفت

که خرس مادری با بچه هایش را دید

پنهان شد

تو هم انجایی ...خودت را پنهان کن..!!

خرس مادر درخت انجیر می تکاند

وقتی پایین می امد تا باهم بخورند بچه ها همه ی انجیر ها را خورده بودند

چند بار این چنین کرد

بار اخر عصبانی شد و تخته سنگی را روی بچه هایش گذاشت

تا شاید دیگر انجیر ها را تنهایی نخورند

بار دیگر تکاند

تخته سنگ را برداشت

دیدن بدن بی جان فرزندانش چقدر می توانست یک مادر را از پا در بیاورد...!

خرس همچون ادمیزاد ضبحه میزد

اشک می ریخت

خودش را می زد

ساده جان دادند

بابا ناد علی دید و رفت

اگر می ماند خرس  او را می کشت

داغ دیده بود

سخنی ندارم

برداشتی هم ندارم

برای همه چیز نمی توان سطر ها نقد نوشت و پند داد

اگر چه در حدی هم نیستم که پند بدهم

گفتم که تو هم درگیر این حباب هیدروژنی من بشوی

همین

چشم های تجسمت را باز کن

#از این خاطره سال هاست می گذرد

و من خوشحالم که هنوز راهی برای بازگشت به گذشته

و شنیدن و تجسم کردن را دارم

و این نهایت افتخار من ست

اینکه تجربه می کنم از دروازه ی گوش هایم تا مارپیچ هایم

جدید های گذشته

و لمس کردن های گذشته

گذشته می تواند تمیز تر کند کف کفش هایت را

ان هم تمیزی گِلی




مبهم الملوک
۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۴۴ ۴ نظر

داشتم از یک معجزه می نوشتم

ان هم دقیقا وسط معجزه

نقطه ی پایان را زدم

ولی ثبت نشد

اخ که دکمه اشتباهی بود

در حال حاضر غصه دار نوشته ی پاک شده ام هستم

هیچم تکنولوژی خوب نیست

همشونن پیفولن

کامپیوتر بنده خدا حداقلش میگفت مطمئنی یا نه

این پیفول اندر پیفول نپرسید هم 

زرشک طوری پاکش کرد

الان تکلیف منی که وسط معجزه میخواستم معجزه انتقالی کنم با لوله کشی بیان چیه  وجدانا؟؟

والا راضی بودم سرما بخورم و امپوول بزنم ولی نوشته پاک نشه

عرض کنم خدمتتون که بنده سابقه فرار هم دارم

اجالتا از امپول

:)

و همچنان ابهت مبهم الملوک مون هم داریم

بععععععله ;)

#عرض کنم خدمتتون نصفه شبی که این خط سفیدا و اینا مال اینه که من دارم با تبیییی لت پست میزارم و 1درصد هم شارژ دارم دیگه همین 

بعد میگم 



مبهم الملوک
۰۶ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۰۳ ۴ نظر
از قالی روی دیوار همسایه
از گرمای زیاد هوا
از کولر خواستن ها
از عطر نرگس باغ خونمون
از اجیلای مغازه ها
از دغدغه های خونه تکونی
از شلوغی این مردم
از این همه ذوق میشه فهمید عید اومده
ولی من چرا هنوز دارم
به لیوان گل گاو زبونم نگاه می کنم?


مبهم الملوک
۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۱۵ ۶ نظر