آرتاکوانا

آرتاکوانا
من یک ساله که مبهم الملوکم
و از بودن در این جا خیلی خوشحالم و با ادم های خیلی خوب و دوستداشتنی اشنا شدم که باعث افتخاره
یک سال بسیار خوبی بود خیلی حال خوبی داشت نمیدونم باید چی بگم ولی
میتونم یه لبخند گنده بزنم که لا به لای این پست مشخص باشه
هر نظر و حرف و حسی که درمورد من ،مبهم الملوک داشتید و دارید رو زیر همین پست بنویسید :)
ممنونم
# یک اعتراف هم بکنم که عمر سایت رو از عمد گذاشتم که یادم نره و تا 364 روزش رو اخوی گفت بهم ولی حواسم نبود که طبق ساعته
تکرار می کنم...نچ نچ بر من :):)

مبهم الملوک
۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۱ ۱۰ نظر
من خوشحالم...خیلی هم خوشحالم
به خاطر وجودم به خاطر افرادی که بینشون بزرگ شدم به خاطر شهری که در اون بزرگ شدم شهری که برای من صحبت کردن ازش بغضم رو تا مرز چشمام میاره وگذشته ی هایی که برام ارزشمند هستند از خانواده ی مادری و خانواده ی پدریم که هرکدومشون برام افتخار بزرگیه ما خانواده ی معمولی هستیم با سرگذشت معمولی اینکه میگم افتخار  برام توصیف کردنش سخته و الانم که سعی می کنم چیزی بنویسم که بشه درکش کرد فقط دارم بغض می کنم . این چیزا رو خیلی وقت ها متوجه نمی شیم مگر اینکه در شرایط به ظاهر خاصی قرار بگیریم من می دونم که راه زندگیم تازه شروع شده و از این بابت استرس دارم و می ترسم و نمی دونم قراره چی بشه و بار ها با خودم تکرار کردم که میشه فایده داشت و میشه اسم..عقیده و خیلی چیزای دیگه رو موندگار کرد شاید اسمشو گذاشت بلند پروازی چیزی که شنیدم  ولی بنظرم اون یه جور دیگه ست ولی من واقعا می خوام و میخوام بشه اگر یک درصد موقعیت زندگی من خانواده ی من کشور من و شهر سختی کشیده ی من تغییر می کرد من اینی که الان هستم نبودم و احتمالا اونموقع خودم رو دوست نخواهم داشت من نمیدونم که قراره چی بشه ولی به سرنوشت اعتقادی ندارم  به دونستن وجود عظیمی از احساس و قدرت که بهش خدا می گیم اعتقاد دارم ولی به بسته بودن دست خودم نه می دونم که میدونه قراره چی بشه و بی دلیل من الان نباید سرشار از احساس باشم و سرشار از حسی که دستامو میلرزونه نمیدونم دعا کردن برای همدیگه چیه نمیدونم گرفتن حق چیه و... و خیلی از جمله های دیگه که نمیتونستم درکشون کنم ولی حال خوب رو میفهمم خیلی خوب هم میفهمم چون هیچ وقت به هیچ چیز عادت نکردم و این برام  خودش حال خوب

حالم را جوانه ی زیر برفی بساز
که هر لحظه انتظار بهارش را می  کشد
گرچه هر روز ترس از ریشه یخ زدنش را با خود به برف می برد ولی
تو نور خورشیدش باش.
مبهم الملوک
۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۶

روز هایی هم هستند که زود بیدار میشوی و باز چشمانت را می بندی و به غیر واقعی ها فکر می کنی ،میگذاری تو را هر جا ببرند ،صدای دعوای پرده با شیشه تو را بی قرار نمی کند ،چرخشت در حالی دستت را همچون هواپیمایی در حال سقوط بر گتسبی فرود می اوری ،چشم چپت را باز میکنی و پیش خود می گویی :صد نامه فرستادم..صد نامه..صد!

چقدر دوست داشتی پاهایت زیر پتو رهسپار امواج دریا شوند و ریز جانور هایی که میان انگشتانت بالا و پایین می روند را بتکانی.

و حالا نمی دانی 

چرا تپش های قلبت اینقدر زود شب و روز می شوند 

مگر تو هم انجا بودی؟

                        

مبهم الملوک
۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۵ ۳ نظر

من الان ته خوشیم یعنی چی؟

یعنی اینکه در حالی که امروز باید جایی می بودم از ساعت 8 تا 11 منم 6 بلند شدم که برم از این ور شهر تا اونور شهر بعدشم که رسیدم ...کنسل شده بود !!!و چون شماره منو نداشتن بهمم نگفتن خب الان منم و اصفهان :)

 اینقدر هوا امروز خوبه که از وقتی از تاکسی پیاده شدم و توی چهارباغ قدم میزنم هی دارم لبخند میزنم اصلا دارم هی ریز ریز ذوق می کنم:):):):):):)

الانم  اومدم پیش مکان مورد علاقه ام  وباز میگم هیچ وقت به هیچ چیز عادت نکنید اونوقت کلی دلیل دارید که لبخند بزنید و ذوق کنید :)صندلی روبه رویم یه پدر بزرگیه اینقده خوشگله...کت و شلوار پوشیده و داره با یه چیزی ور میره ..خلاصه خیلی دوستداشتنیه :)

روزتون پر از خوشی:)

میگم اگه بخوام برم خانه سالمندان یا پیش فسقلی ها شرایط خاصی داره؟ کسی تاحالا رفته؟ برم یکم دیوونه بازی در بیارم دور هم خوش باشیم:) 

مبهم الملوک
۰۲ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۴۱
مدتی بود که به تغییر فکر می کردم و میخواستم یک اسم بسازم ولی چیزی به ذهنم نرسید یا حتی دنبال معنی چند کلمه  به زبان های قدیمی گشتم تا اینکه لیستی رو مشاهده کردم که اسم شهر های باستانی ایران که در حال فراموشی و مرگ خودشون هستند رو قرار داده بود،که اسم ها ،سرگذشت ها و...برام جذاب بود البته همیشه اینطور بود.زمان بُعد فوق العاده جالبیه و اعتراف می کنم که اگر امکان سفر در زمان روزی باشه ،داوطلب خواهم شد و حتی  میتونه مثل مردن باشه ،همیشه چیز هایی هستند که باید یاد بگیریم ،باید ربط بدیم ولی همیشه ساده ترین اصول، رفتار، شگرد محو میشه. گمونم باید خودمون رو به خودمون توی زمان ربط بدیم.
ادما خودشون رو از شرایط نجات میدن وقتی می پرسن..چرا؟!


مبهم الملوک
۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۰ ۹ نظر

پنجشنبه ساعت 23 اسم وبلاگ تغییر میکنه :)


مبهم الملوک

وقتی یک موضوع ازارت میده و تکرارش بیشتر میتونه عذاب اور باشه امروز فهمیدم که میشه محو بود یعنی ادما باید کنار هم باشن این درسته ولی وقتی توانایی قبول اون حجم از ازاری که توی سرشون وول میخوره رو ندارن باید چیکار کنن؟ خب من فهمیدم که میشه محو شد ، در حالی که صبح به شدت اعصابم بهم ریخته بود و این افتخاری که توی کلام تعداد زیادی از افرادی بود که به تماس من جواب میدادن  اونم درمورد افتضاح ترین کار ممکن که حتی لرزم میگیره اگر فکر کنم حروم خوری ، بی ادب بودن، توهین کردن هم میتونه افتخار رو توی وجود یک ادم ایجاد کنه ، بعد از اینکه چشم درد بدی گرفتم  و درموقعیتی که نمیخواستم بشنوم و نمیخواستم باز توی اون موضوع که دوباره تکرارش به نوع دیگه ای بود حضور داشته باشم با صدای دختر بچه یا پسر بچه ای که همیشه توی پارک روبه رو بازی میکنه و کلمات رو میکشه و این بار مدام می گفت ماااااااامااااااااان بهخواب رفتم و محو شدم در حالی که دست هام روی گوش هام بود گمونم من امروز یک چیز دیگه ای هم فهمیدم اینکه محافظه کار بودن و پیش بینی کردن چیزهایی که به ذهنت میرسه یک چیزیه و مقابله کردن باهاش یک چیز دیگه هممون باید یک چیزایی داشته باشیم که حالمون رو خوب کنه که باعث بشه حس سکوت قوی که من الان دارم رو ایجاد کنه حسی که باعث میشه ضد ضربه باشی حسی که باعث میشه صبورتر باشی ، من این حس رو دوست دارم چون چیزی رو بهم میده که نبودم، هیچ وقت درک کردن مشخص بودن مسیر زندگی برام اسون نبوده کلیت بله، چون هممون انسانیم ولی جزئیاتش خیر اگر بزارم جزئیات بر طبق روال طبیعت بیافته گمونم بیشعورترین و کسل کننده ترین و روی مخ ترین و کولی ترین ادم روی زمین میشم، فقط تسلطم باید بیشتر بشه البته این بار سر بی جان ها 

مبهم الملوک
۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۳:۰۹
فکر میکردم حروم خوری بدترین کار دنیاست ولی از ساعت 9صبح که همش پا تلفنم و از این ور به اون ور زنگ میزنم میبینم نه انگاری حروم خوری حق ادماست و اونی که داره شرایطش رو توضیح میده صرفا یه نفره که باید با حرف کوبوندش.
مبهم الملوک
۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۴:۵۲ ۵ نظر

1.قصد دارم اسم وبلاگ رو تغییر بدم،گرچه اسم "فندق نوشته های من" بی دلیل نبوده و مفهوم غیر مستقیم داشته ولی توی این برهه ی زمانی احساس می کنم تغییر میتونه خوب و مفید باشه.

2.دو قسمت جدید اضافه شده"گرامافون کاخ" و "سینما کاخ" که مطابق اسمشون تازگی شنیده و دیده هامو یا اونایی که توی ذهنم بودن رو گذاشتم.


مبهم الملوک
۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۴

گاهی حتی یک سخن هم نمی تواند حق وجود را بیان کند،گمانم اگر ان روز خیابان را اشتباه نمی امدی،اگر مانتوی ابی رنگ مرا نمی گرفتی،هیچ وقت اینقدر از خودم بدم نمی امد،نمی دانم فهمیدی یا نه، وقتی میخواستم گوشه ای را پیدا کنم و زار زار گریه کنم،من ندیده بودم، به غیر از زنی که میان دو قسمت بازار گوشه ای تاریک می نشست کودکی را ندیده بودم و حالا تو ان روز چهارمین کودک بودی.

در اتوبوس تهران،نگران بودم پدرم را پیدا نکنم و وقتی امدی نمی دانستم چه بگویم، فقط نگاهت می کردم. بار دیگر در اتوبوس اصفهان امدی در دستان دختر بچه ای با پیراهن صورتی باز هم هول شدم ولی یک بسته لواشک خریدم بعد ها فهمیدم کاش نمی خریدم.

این ترس را همیشه داشتم که کسی تو را به خاطر پولی که داشتی بزند،عذاب می کشیدم از گریه هایت من را اگر فقط یک هفته جایی بگذاری که فقط صدای گریه کودکی را بشنوم، دیوانه خواهم شد.همیشه اینطور بودم می ماندم، اگر نمی توانستم ارامش کنم، فرار می کردم از صدا فرار می کردم.

بار دیگر در میدان نقش جهان سراغم امدی این بار لباست قرمز بود و موهای بوری داشتی و لواشک به دست بودی و من باز به خودم لعنت فرستادم که چرا خوراکی ای ،میوه ای همراهم نیست که به جای خطر به تو بدهم.

می ترسیدم ،کتک بخوری، می ترسیدم یک آن بلا مچ پایت را بگیرد.می دیدم نگاهم نمی کردی فقط می گفتی دعایت می کنم خوشبخت شوی،نگاهت دنبال چیزی نبود انگار سکوت بودی و فقط تکرار می کردی،دعا می کنم خوشبخت شوی 

خوشبخت...خوشبخت

و باز من پاهایم می لرزید و باز هول شدم

بار دیگر مرا وقتی در باز ارت می چرخیدم دیدی،گفتم اول،مانتوی ابیم را ول نمی کردی.این بار گریه کردم و از هول شدن های بی جایم فراموش کردم اب میوه ای که در کیفم جا خوش کرده بود.این بار سمتی را نگاه می کردی که فقط دیوار بود،و من می ترسیدم،کف دست هایم عرق کرده بود و مدام می گفتم،شرمنده ام، ببخشید عزیزم،معذرت می خواهم،شرمنده ،شرمنده ،شرمنده 

الف می گفت:بهترست خوراکی ای را به ان ها بدهی،پول برایشان خطرناک ست.

نمی دانی داشتم چه می کشیدم ،وقتی بیرون امدم،چشم هایم تار بود و دنبال پیراهن چهار خانه ی الف می گشتم، گفتم برویم نگاهم کرد و حرکت کردیم 

چیزی خریدی؟

اره یه دفترچه

تو را باز در خوابم دیدم و باز ترسیدم و باز هول شدم و باز پاهایم لرزید.

من

فقر را دیدم

فقر را در یک کودک دیدم

فقر هم سن من بود،من موهای باز شده ام را سوار دوچرخه ی قرمز رنگم می دیدم.

فرق اتوبوس شلوغ تر را.

می دانی نگاهت مانند همان ماهی قزل الایی بود که شنا می کردی و بعد وقتی جان می دادی،باز سکوت بودی که تکان می خوردی

و من هیچ وقت تکان هایت را ،فرارم را فراموش نمی کنم

من به دیدت عادت نمی کنم.

#یک سیب همراهمان باشد.

#الف برادرم است.

 

مبهم الملوک
۲۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۵