.....نمیدونم چیه؟
جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۱۶ ب.ظ
من خوشحالم...خیلی هم خوشحالم
به خاطر وجودم به خاطر افرادی که بینشون بزرگ شدم به خاطر شهری که در اون بزرگ شدم شهری که برای من صحبت کردن ازش بغضم رو تا مرز چشمام میاره وگذشته ی هایی که برام ارزشمند هستند از خانواده ی مادری و خانواده ی پدریم که هرکدومشون برام افتخار بزرگیه ما خانواده ی معمولی هستیم با سرگذشت معمولی اینکه میگم افتخار برام توصیف کردنش سخته و الانم که سعی می کنم چیزی بنویسم که بشه درکش کرد فقط دارم بغض می کنم . این چیزا رو خیلی وقت ها متوجه نمی شیم مگر اینکه در شرایط به ظاهر خاصی قرار بگیریم من می دونم که راه زندگیم تازه شروع شده و از این بابت استرس دارم و می ترسم و نمی دونم قراره چی بشه و بار ها با خودم تکرار کردم که میشه فایده داشت و میشه اسم..عقیده و خیلی چیزای دیگه رو موندگار کرد شاید اسمشو گذاشت بلند پروازی چیزی که شنیدم ولی بنظرم اون یه جور دیگه ست ولی من واقعا می خوام و میخوام بشه اگر یک درصد موقعیت زندگی من خانواده ی من کشور من و شهر سختی کشیده ی من تغییر می کرد من اینی که الان هستم نبودم و احتمالا اونموقع خودم رو دوست نخواهم داشت من نمیدونم که قراره چی بشه ولی به سرنوشت اعتقادی ندارم به دونستن وجود عظیمی از احساس و قدرت که بهش خدا می گیم اعتقاد دارم ولی به بسته بودن دست خودم نه می دونم که میدونه قراره چی بشه و بی دلیل من الان نباید سرشار از احساس باشم و سرشار از حسی که دستامو میلرزونه نمیدونم دعا کردن برای همدیگه چیه نمیدونم گرفتن حق چیه و... و خیلی از جمله های دیگه که نمیتونستم درکشون کنم ولی حال خوب رو میفهمم خیلی خوب هم میفهمم چون هیچ وقت به هیچ چیز عادت نکردم و این برام خودش حال خوب
حالم را جوانه ی زیر برفی بساز
که هر لحظه انتظار بهارش را می کشد
گرچه هر روز ترس از ریشه یخ زدنش را با خود به برف می برد ولی
تو نور خورشیدش باش.
به خاطر وجودم به خاطر افرادی که بینشون بزرگ شدم به خاطر شهری که در اون بزرگ شدم شهری که برای من صحبت کردن ازش بغضم رو تا مرز چشمام میاره وگذشته ی هایی که برام ارزشمند هستند از خانواده ی مادری و خانواده ی پدریم که هرکدومشون برام افتخار بزرگیه ما خانواده ی معمولی هستیم با سرگذشت معمولی اینکه میگم افتخار برام توصیف کردنش سخته و الانم که سعی می کنم چیزی بنویسم که بشه درکش کرد فقط دارم بغض می کنم . این چیزا رو خیلی وقت ها متوجه نمی شیم مگر اینکه در شرایط به ظاهر خاصی قرار بگیریم من می دونم که راه زندگیم تازه شروع شده و از این بابت استرس دارم و می ترسم و نمی دونم قراره چی بشه و بار ها با خودم تکرار کردم که میشه فایده داشت و میشه اسم..عقیده و خیلی چیزای دیگه رو موندگار کرد شاید اسمشو گذاشت بلند پروازی چیزی که شنیدم ولی بنظرم اون یه جور دیگه ست ولی من واقعا می خوام و میخوام بشه اگر یک درصد موقعیت زندگی من خانواده ی من کشور من و شهر سختی کشیده ی من تغییر می کرد من اینی که الان هستم نبودم و احتمالا اونموقع خودم رو دوست نخواهم داشت من نمیدونم که قراره چی بشه ولی به سرنوشت اعتقادی ندارم به دونستن وجود عظیمی از احساس و قدرت که بهش خدا می گیم اعتقاد دارم ولی به بسته بودن دست خودم نه می دونم که میدونه قراره چی بشه و بی دلیل من الان نباید سرشار از احساس باشم و سرشار از حسی که دستامو میلرزونه نمیدونم دعا کردن برای همدیگه چیه نمیدونم گرفتن حق چیه و... و خیلی از جمله های دیگه که نمیتونستم درکشون کنم ولی حال خوب رو میفهمم خیلی خوب هم میفهمم چون هیچ وقت به هیچ چیز عادت نکردم و این برام خودش حال خوب
حالم را جوانه ی زیر برفی بساز
که هر لحظه انتظار بهارش را می کشد
گرچه هر روز ترس از ریشه یخ زدنش را با خود به برف می برد ولی
تو نور خورشیدش باش.
۹۵/۰۵/۰۸