آرتاکوانا

آرتاکوانا
آنقدر در خودم گم شده ام که جایی برای پیدا کردن تو نمی یابم
خودت پیدایم کن!
میدانی...... نیمه ای از من دیگر مال خودم نیست
فکر میکنم دارم محو می شوم
شاید روزی که برسی از من جز تکه هایی از آهن نمانده باشد
آن زمان می گویم 
کاش محور دنیایم خودم نبودم
شاید در شهر تو چراغ های بیشتری باشد
یا آدم هایی که راه نشانم دهند
من که هنوز در خودم حیرانم...

#معنی شعر در عنوان:

 به گنجشکانی که از چشم‎های تو

تا قلب من بال می‌گشایند...

غاده السمان
# چه این اشعار عرب....اینقدر عمیق اینقدر دلبر آخه


مبهم الملوک
۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۶:۵۴ ۱ نظر
هنوز مبهمم شاید بیشتر از قبل
مثل اینکه توی استخر با میل خودم هی برم توی عمق بشتر و بیشتر و بیشتر تا اونجایی که نفسم کم بیاد، همون لحظه یه حس رهایی هست که فقط به این فکر میکنی که به هوا برسی فقط برای رسیدن به یک چیز تلاش میکنی به هرجایی دست میکشی پاهات رو توی اب تکون میدی ک فقط بری بالا
یه وقتایی دلم میخواد ربات باشم....واقعا میگم
حداقلش اینه که میدونه داره چیکار میکنه و چی میخواد
یه وقتایی نمیدونم این خودمم یا دارم ادای خودم رو در میارم.
مثل یه معدن چی میمونم ک با اینکه میدونه جایی رو که کلنگ میزنه ریسک داره ممکنه روی سر خودش همه چی اوار شه ولی ادامه میده هی میگه بزار اینم امتحان کنم

#دردانه جانم سرت سلامت باشه
مبهم الملوک
۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۸ ۱ نظر

من تا به امروز 90 درصد مطابم رو با تبلت و بعد ها با گوشی نوشتم و الان که به لب تاب رسیدم واقعیتش نمیدونم چطور باید با این بنویسم یعنی هنوز خیلی باهم راحت نیستیم فکر کنم باید چند بار به قصد نوشتن صفحه بیان رو باز کنم و سفید ببندمش. فکر میکنم امسال بیشتر از هر سال دیگه ای توی حالت هنگ رفتم. یه حالت بی حسی مثل اون ادمی که باید دستت رو جلوی صورتش تکون بدی تا به خودش بیاد.. فکر میکنم از مبهم الملوک بودن وارد رها شده شدم مثل یه قطره ی بارون که نمیدونه باید بباره یا یخ بزنه ! 

احتمالا با تنظیمات قلم و نوشتاری دیوونه میشم چرا اینطوریه؟

مبهم الملوک
۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۴۲

گوشه ای از دل من، هنوز اینجاست!

اینجا رو بیشتر از تمام بی مرزهایی که برامون ساختن دوست دارم.

توی زمان دبیرستان و کنکور اینجا جایی بود که من با خودم حرف می زدم و هیچ رفیقی، رفیق تر از اینجا برام نبوده.

قلمم رو اینجا رشد دادم و کیف می کردم از اینکه میتونم خودم رو بنویسم.

حالا دانشجوام و دارم وسایلم رو جمع می کنم برای رفتن 

ولی زمانی نیست که حرف از دل ادم بشه و من نگم اینجا چه کرد با دل من...رفیق های اینجا چه کردند با دل من 

این آدمای قشنگ .....که خدا تک تکشون رو حفظ کنه :)

مبهم الملوک
۱۱ بهمن ۹۸ ، ۰۲:۵۱
یه زمانی فکر میکردم من ادم وصل شدن نیستم ، ادمی نیستم که وابسته بشم و خیلی تحت تاثیر دیگران قرار بگیرم...نمیدونم شاید اصلا اونموقع معنیش هم نمیدونستم ولی الان نیاز دارم یه وقتایی جایی وافرادی و ... رو داشته باشم که بهشون چنگ بزنم که بتونم خودمو پیدا کنم 
میگن ادم یه وقتاییی خودش رو عذاب میده خودشو گم میکنه یا درواقع رها میکنه میگه برو برو فرار کن 
ببین چقدر از نبودنت این بدن عذاب میکشه و به این در و اون در میزنه  و توی این مدت باید پناه ببری
به هر چیزی که یه روز برات مهم بوده و وقتی بهش فکر میکنی لبخند میزنی و میگی اونموقع خیلی خوب بود اون جو و اون رفقا خیلی خوب بودن 
از تجربه های بی نهایت دل انگیز اینجا بودنه.
مبهم الملوک
۱۰ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۷

نمیدونم بهش میگن محتاط ، ترسو، مرموز، محافظه کار 

اصلا مهم نیست چی میگن ،من کی حرف بقیه برام مهم بوده که الان باشه 

خب از اسمم هم مشخص هست که مبهم بودن رو دوست دارم 

خط قرمز دورم اونقدر عمیق هست که نمیتونم کم رنگش کنم در حال حاضر اینجا نوشتن برام راحت نیست 

من تا الان اکثریت اطرافیانم یه موارد یکسانی رو درموردم میدونن 

شاید در ظاهر بیزار نباشم ولی از توضیح تفکراتم بیزارم و فکر میکنم اینجا باید توضیح بدم 

این حس خوبی در حال حاضر نیست 

تجربه اینجا بودن ناب بود یه ذوق خاصی داشت دوست های خیلی خوبی داشتم و دارم 

من هستم فقط کمی دورتر 😊

#ببخشید برای این مدتی که بی توضیح نبودم

مبهم الملوک
۰۳ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۴۶

گویند فوران دگر،خاکستری از تو در این جهان جا گذاشته ست

به هند بروم تا شاید میان مرده هایشان گذری از تو بیابم ؟!

به کدام اقیانوس خودم را رها کنم تا شاید در مطلق ترین تاریکی اثری از تو بجوییم؟

به کدام هوا تو را ببویم 

که شاید ذره ای از تو را در اغوش حجیمش جا داده باشد

#مولانا
مبهم الملوک
۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۵۲

فکر میکردم تو برام پر رنگ. باشی ، واقعی باشی ، خودم باشی 

ولی افسوس که خودم نبودی ،توهم بودی من ترسو پشت اون همه حرف خودمو قایم کرده بودم که شاید بشه توی شلوغی سری تو سرا داشته باشم ولی حیف از این گذر زمان که میزنه تو گوشت و یقه پیراهنت رو میگیره و میگه بیا بیا ببین که توی چه تعفنی خودتو قایم کرده بودی 

طوری که اختیار حتی سر خودتم نداری 

تف بهت 

تو ادمی ؟

میدونی مهم نیست من احمقم یا نه ترسوم یا نه اینا یه مشت لقبن که هیچی از من توصیف نمیکنن 

من ضعیفم.چرا ضعفیم؟ چون وقتی یه اتفاق غیر منتظره برات میافته که فکر نمیکنی هیچ وقت برات رخ بده وقتی که جلوی همه خودتو میزنی به بیخیالی و منطقی حرف میزنی جوری که همه از پیر و جوونی که تو رو دیده و باهات هم صحبت شده از تو یه ادم منطقی و محکم میبینه ولی وقتی به خودت میرسه گند میزنی توی همه باورات ،افتاب میشی توی همه مبهم بودنت 

خود زشتت رو نشون میدی یه ادمی که اون روی سکه ست که حتی اختیار اشک خودشم نداره 

گند زدی توی تمام رویاهام 

من احمق فکر میکردم میشه انتخاب کرد میشه برنامه ریخت میشه گفت 

ولی یه وقتایی توی یه دنیای دیگه زندگی میکنی که هوای اینجا بهت نمیسازه ، میفهمی چی میگم؟

یعنی اونقدر از خودت واقعیت فرار میکنی که تک تک سلولات به خودت واکنش نشون میدن

مسخرست نه؟

هر چی زمان میگذره زندگی جالب میشه

قطعا هیچ خلقتی نمیتونست جذاب تر از این باشه 

با این همه خوشحالم توی این بازیم

#گاهی نیاز پیاز داغش رو زیاد کنی وگرنه عین کبک یه عمر سرت تو برف میمونه 

مبهم الملوک
۱۷ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۰۴
با خودت فکر میکردی که هوا پسه و حالا هیچ شکلات داغی دردمون رو دوا نمیکنه و هیچ میزی برای ما جا نداره و قراره هر روز بارون بباره و هیچ وقت یادمون نباشه که چتری با خودمون داشته باشیم و قراره همیشه یه راننده حواس پرت باشه که چاله پر از اب رو نبینه و تمام ما رو با گل یکی کنه و قراره هیچ تاکسی پیدا نشه و من توی پیاده رو ها با چشم بسته بدوم و قراره تموم اهنگ های بی کلام دنیا توی اسمون باشن و قراره هرچقدر دستمو برای نزدیک تر کردنش دراز میکنم دورتر بشه و وقتی خوابم برد مهتاب قشنگی پشت پلکام باشه و قراره صبحش توی نور بیدار بشم و خورشید تمام منو پاک کنه و اجازه نده که حتی سایه ی خودم هم ببینم و این شروع یه روز دیگه ست و تو قراره باز توی سرم باشی تو یه توده ای از تمام فکر های هایت لایت کرده ام قراره بدرخشی ولی فقط روی کاغذ و این اون چیزیه که شناخت تو رو سخت تر میکنه
جمعه/١٠شهریور١٣٩٦/ ١٦:٠٧ 
مبهم الملوک
۲۳ آذر ۹۶ ، ۱۲:۱۴

زندگی یه جوریه که نمیتونی به هیچ چیزی دل ببندی چون صاف میافتی تو یه دنیای دیگه اونوقت دیگه حتی خودتم نمیشناسی. وقتی دنیای بقیه رو میبینی میفهمی چی رو از دست دادی و به چی اصلا توجه نکردی انگار قراره هر بار این تو باشی که هم رنگ جماعت میشی ،انکارشم نمیشه کرد اینکه هر بار وقتی حواست نیست بفهمی اینطور هم میشد، چرا من حس نکردم؟

مبهم الملوک
۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۱۲ ۱ نظر