آرتاکوانا

آرتاکوانا
ما بازیگر های خوبی هستیم.جدی می گم! اینکه ادم با دست های خودش یه مجسمه کامل بسازه و بزارش وسط مرکز توجه یه جایی مثل مرکز شهر و شروع کنه مثل یه ادمی که فراموشی داره و مثل اینکه تایمری بوده که بعد از ساخت اون مجسمه همه چی یادش بره و مثل یه ادمی که بیرون از گود بوده بشینه و شروع بکنه به تحسین و الگو برداری از طرح و خب....
اون خودش رو با دست های خودش توی یه بالن نارنجی رنگ جا گذاشت کی میدونه اون کجا رفته؟ هیچ کس!
چرا باید سعی کنیم خصوصیات خودمون رو جا بزاریم؟!
میدونی چیه؟! گاهی متنفر میشم از تمام این چیزایی که باید از مثل دیگران رفتار کرد مثل یه بازی میمونه تو اون شخصیتی هستی که توی یه  بعد غیر واقعیه ولی تو هیچ کنترلی سر اون به غیر از حرکاتش نداری هیچ کنترلی اون یکی دیگه هست یا عملا هیچ کسی
ولی تو بهش توجه نمیکنی چون برد و باخت مهمه
گمونم خیلی از قاعده ها با یه نقشه حل میشه
یه نقشه از پیش تعیین شده!

مبهم الملوک
۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۹

داستان از قدم های بشره چه بشری که روی زمینه چه بشری که توی مغز بشر داستان تراشی میکنه

این روزا* رو نمیشناسم......خودمو توی اب گم کردم نیستش اون فایل توضیح برام نیست....سعی میکنم باز خودمو غرق کنم شاید دیدمش!

اینقدر کلمه توی ذهنمه چرا نمی نویسم?! گمونم باید برم یه گوشه خونه وقتی همه خوابن بنویسم شاید نپرن...گم نشن...کلمه های لعنتی!

چرا با وجود شرایط متعارف و عالی  که بدستش اوردم.....با وجود نوک قله بودن....هیچ حس خاصی ندارم?!

#این روزا ربطی به ماه رمضان نداره.


مبهم الملوک
۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۶
من عاشق درگیر شدن ذهنم هستم و به طبع از ایجاد چنین حالتی برای دیگران و دیدن عکس العملشون خوشم میاد و برام جالبه و همچنین برای خود اون افراد. درمورد این پست تصمیم گرفتم دوحالتی که توی ذهنم تصویر سازی کردم رو براتون بیان کنم.

اول قصد داشتم خط به خط توضیح بدم ولی وقتی امتحان کردم یه مقدار گیج کننده بود.پس در جایگاه بیننده روایت می کنم.
همه ی سرگرم کار های خودشان بودند و برق رفت!چشمان گرد شده یشان از تعجب لحظه، به هم دوخته شد و صدای خاموشی ناگهانی وسایل خانه مثل یک جیغ خفه ای بود که واقعیت ها را ثانیه ای بهم وصل میکرد.یک صدای  کشیده!
گرمای بهاری که تابستان را در اغوش کشیده بود پذیرای قرار نبود ونفس از لای در امدنش اسان تر بود.
صدا گنجشک ها در حیاط قلمی سرشار از نُت برای رسم چهره ات میان کتاب باز شده ی روی زمین بود.
گنجشک ها تمام عمرشان را با یک ترس خفه شده زندگی کردند با نگاه،قدم،کلام،و.. می پرند و این حرکت دستان را کند می کرد.
نفس در قبال کشیدن پر های گنجشک ها امد.
و گنجشک ها همیشه از دور می دیدند.
و ادم ها همیشه از دور لذت می برندند
یا
حوا !
حوایی از دیار اعلاء زندگی و سقوطی برای امتحان در کره ی خاکی به نام زمین!
و حسرتی که همیشه، در هر نفس کشیدنی از دمیده ی او،تکرار می شد.
حسرت از دور دیده شدن،
سیب ممنوعه!
روایت دو فکر.....چیزی که حافظ را رند!
 و مولانا را عارف کرد.
#با هر دو دیدگاه از نظر من،متن به کل معنای خودش رو تغییر میده و خشکی بین کلمات هم به علت ترس و حسرت در معنای اون هاست.گرچه من اطمینان دارم راه راه فکر تک تک ما ساده ترین ها را یکسان نمی بینند.
:)
                                             
مبهم الملوک
۲۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۴۸ ۲ نظر

میشود در عین گم شدگی..پیدا شوی؟!

میشود نشانه ات را نشانم بدهی

حتی در خواب

من باور می کنم!

فقط من را از این حال تک رنگ بودنم نجات بده

مبهم الملوک
۱۹ خرداد ۹۵ ، ۰۶:۲۵

سینا حجازی_ستاره

دیوانه باشیم :)

مبهم الملوک
۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۲

من مبهم الملوک شهروندی از بیان با تمام وجود مبهمم از صمیم قلبم عهد میبندم که از مسیرنفس کشیدن هایم، گام هایم،لبخند هایم،تصمیم گرفتن هایم،خوش گذرانی هایم و... در زمینی که ان را خانه ام میدانم در طبیعتی که ان را امدن و بازگشت روح و جانم میدانم حفاظت کنم و کارهایی که باید به عنوان یک انسان  انجام دهم را حتما انجام دهم.
من شرمنده ی فرداهایم ، نخواهم شد!
خانه ام روزت مبارک :)

ان هایی که هستن،یا علی!

من هستم!
                                                      
مبهم الملوک
۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۱ ۵ نظر
یه سری دلخوشی ها هستن نباشن نمیشه....با توجه به اینکه کلییی کار سرم ریخته و از هر روشی برای نگا نکردن به چشمای اتاقم استفاده میکنم..بعد دیشب اومدم لیست کتاب هایی که میخوام تو تابستون بخونمو نوشتم :/  بعد امروزم بعد از ماجرا بیدار کردن من که به قول بابام اعلامیه حاکم بزرگ میچسپونم سردر یخچال که هر بنده ی خدایی رد شد بیاد منو بیدار کنه و بعد از اینکه من داشتم توی خواب با عمه ام درمورد گرفتگی پای سمت راستم حین شنای کرال سینه حرف میزنم و اونم تایید میکرد بابام که برای بار دوم اومد گفت تو که بلند نشدی?!خواستم بگم بابا خو دارم با عمه حرف میزنم،متوجه موقعیت فعلی چپولی خودم شدم و با افتخار دست و رو نشسته ام تا نیمه بلند شدم و بعد از رفتن پدر سقوط خود را به شکم خرس سفید پایین تخت اعلام نمودم....تهش که همینی باشه که میخوام بگم اینه که من زودتر بیدار شدم که با این همه کار و اینا که نمیشه هم به دلخوشی های خودت برسی هم به کارات و از اونجایی که دلخوشی هات نباشن که کلا اصن هییییچ
بعد از خواندن نیمی از کتاب1984 که دوستش دارم...فکر های وبنستون ..تلاش هاش و کلا روال داستان و درگیریش با ذهنم دوست داشتم
بعدش رفتم به سراغ دیوانه بازی های موردعلاقه اهنگ جینگل جالا ها و اینا و خوندن اوای شادی جدید مبهم مبنی بر چاغالا چاغالا چاغالا ...نخند عاقا یه تاثیری بر مردمان نهانده که نگو :) 
بعدشم اومدم وبلاگ خونی :) :) :) :)  هفتشتده پونزده تایی خوندم و اینا
الانم تو فکر بودم لیست فیلم های تابستون رو بنویسم
قراره یه کار باحال با زنداییم بکنیم اون مسلما بیشتر از من فیلم دیده و کتاب خونده 
 بعد سر موضوعات کلاسیک و درام برداشتامون متفاوته و از اونجایی که پایه گپ و 
بحثه کلا منم گفتم یه فیلم انتخاب کنه که دوتامون ببینیمش بعد بیاین نقد خونگیش بکنیم =) اونم استقبال کرده و قراره بهم خبر بده:) :)
 از این کارا
بکنید...خوش میگذره.. دیوونه بازی هم بکنید ترجیحا دستتاتون هم با ریتم  تکون بدید.....اصن این روحتون کیف میکنه :) 
 
این پست پایینی هست...در جهت پیشنهادی فردی ( یک شخصی )میخوام در پست 
بعدی منظور نوشته مو توضیح بدم.... :)  
اتاقم:/
مبهم الملوک
۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۰ ۱ نظر


به تو فکر میکردم و برق می رفت!

حاصل از راه فکر من،دوختن چشم های من و تو میان جیغ خفه ی این خانه بود.

در را باز می کردم که دیگر هوای نفس کشیدنی هم برایم نبود

ترس خفه شده ی گنجشک ها مرا از هر ثانیه حرکت دستم می ترساند

حوا امد! ولی پریدند

با حسرت از دور دیده شدن


# عنوان قبلی مقصود رو اشتباه میرسوند 

مبهم الملوک
۰۶ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۲۱ ۴ نظر
چند شب پیش تمام ماهیچه های کمرم درد میکرد....نمیتونستم مدت زیادی پشت میز بشینم ...گذاشتم پای خستگی..ولی امروز با درد ماهیچه های پاهام چیکار کنم....حتی وقتی رفتم توی حیاط که تالاپ تالاپ اب خنک بزنم توی صورتم تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود بیافتم....و الانم باز درد میکنن هر چی مریضیه داره میاد تو ذهنم....خدایا کاش همش از همون خستگی و استرس باشه....اینقد بدم میاد از این بدبینیه.....ایکون با کفش دنبال کردن بدبینی
#خواب رفتگی ماهیچه ها :(
مبهم الملوک
۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۵ ۴ نظر

تایم استراحته و من دراز کشیدم و پاهام با ریتم اهنگ بابک جهانبخش هی تکون میدم..چپ راست...چپ راست

چطوری ملوک؟

 من : بههههه فنچ 5 ساله ی خودم نبودی؟

مبهم الملوک
۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۱۶ ۹ نظر