آرتاکوانا

آرتاکوانا
وقتی چشم هامو باز کردم از اون خونه بیرون اومده بودم با خودم گفتم این خیلی عجیبه دوباره چشم هامو بستم تا ادامه شو ببینم از بچگی همینطور بودم ادامه خواب هامو میدیدم توی هر کادری که میخواستم....شده دوهفته تمام هر شب ادامه خواب شب قبل رو ببینم ولی این بار این خواب برام خیلی عجیب بود...توی خونه یه خانواده ای بودم که فقط عکسشون رو پارسال دیده بودم و هیچ ارتباط خانوادگی نداریم اصلا یک بار هم هم دیگه  رو ندیدیم پس من چرا باید اونجا باشم?
حال و هواش فرق داشت من معمولا از این جور خواب ها نمیبینم بوی ادکلن را تاحالا هیچ وقت توی خواب هام نفهمیده ام یا دیدن چشم های خودم و خیلی چیزای دیگه...این از خواب بعد ازظهری که داشتم شبش هم یه خوابی دیدم مثل خفگی بود...مامانم با یکی دیگه که فکر کنم خالم بود برام یه مجسمه یا قلک دقیق نمیدونم خریده بود ( یا فکر کنم مال خودم بوده یا هدیه )وگذاشت بغل تختم.من ادامه ی و 
یا مخلوطی از خواب ظهر رو میدیدم در حالی که یادم میاد زیر تخت قایم شده بودم که دیده نشم بعد میام بیرون چون حالم بهم میخوره بعد بک میگیرم از دهنم خون میاد
 بعد میفهمیم اب نباته...در حالی که من صدای دلفین میشنیدم که اطراف تختم ( توی خونه خودمون و در حالت عادی بود )البته فقط سرش و من قدرت صدا زدن و کمک 
خواستن نداشتم ( افتضاح بود! افتضاح! ) وقتی که بابام اومد بالای سرم که بیدارم 
کنه گفتم بابا چیزی بغل تختمه..ازم دورش کن? بابا گفت:چی?هیچی نیست بابا :) 
ولی صداش هنوز توی گوشم بود.
#نیاز بود که ثبت بشه.....وگرنه مثل یه دریای وارونه ست

مبهم الملوک
۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۵۳ ۷ نظر
نمی تونم بگم نبودم چون هر روز بودم ولی فقط به عنوان یه جفت چشم
هیچ چیزی بدون ایست نمی شه نمی دونم شاید وقتی افریده میشدیم خدا چیزی دید و ایست های بی دلیل را برای راه هامون گذاشت و یا حتی با دلیل مثل یه قفلی که کلیدش هیچ وقت پیدا نشد ولی خودش خود به خود باز می شد
چند وقتیه که دارم به کارا هایی که قبلا روی خودم انجام دادم یه چیزی بین 2 یا 3 سال میرسم یه جورایی بیشتر میفهمم چی شده
اونقدر تفسیر هایی که طی همون دوران و بعدش توی ذهنم پیدا شده که نمیدونم چطوری بنویسمشون
یه چیزایی که حتی نمیدونم از کجا دارن میان
حتی نمیدونم این پرونده ی سنگین کجا بوده یا شایدم یه ترکیب جدیده
شاید باید توی هر دوره از عمرمون به یه چیز هایی برسیم که البته هرکس به نوبه خودش اطلاعاتش فرق میکنه
دقیقا مثل همون قفل
باید بیشتر توی شهرم باشم....یه اتفاقی داره توش میافته که عجیبه 
شهر مغزیم...شاید یه روزی نقشه ی کاملش رو بکشم ولی احتمالا چندسال طول بکشه....سخته خب مثل اینه که کل کره ی زمین روی یه انگشتت باشه و احتمالاتش فرق میکنه در حالت عادی میگیم اون انگشته نابود میشه ولی توی شهر مغزی اینجوری نیست....ارتباط برقرار کردن سخت میشه..باید بدونی که نباید مثل برخوردت با ادم ها وقتی تو رو نمیشنون اون ها رو چند بار صدا بزنی نباید اون بخش از شهر رو چند بار توی ذهنت تکرار کنی باید بزاری رشد کنه نه با میلی که خودت داری با میلی که توی وجودته ..روحت!

اینو بگم که تصور بهتر بشه
شما اگر دستتون با چاقو ببره
خون میاد درسته؟
اگه روحتون چاقو بخوره چی ؟؟(هر چیزی که توی ذهنته رو برام بنویس میتونه خیلی جالب باشه )

قول یه سری عکس رو داده بودم اینجا
بریم که حال خوبمون رو به اشتراک بزاریم
مبهم الملوک
۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۴۰ ۴ نظر

با یک دروغ در سبد کلمات می توانم تمام خود های قبلیم را له کنم! خرد کنم!

چه کسی می فهمد ؟! وقتی دروغ گوی من جلوس می کند 

اخر در این حوالی کسی هم خودش است ؟؟

می شود دستانت را بالا ببری!؟

نترس....

اسلحه ای ندارم تا رو ی صورتت بپاشم 

فقط می خواهم بدانم 

چشمانم ابی صداقت را می بینند 

می خواهم بفهمم ان لیوان سمی را نخورده ام 

می خواهم بدانم خاکستری نیستم!

می شود بگویی هستی 

می شود باشی....

می توانم تمامشان را خط بزنم..! 

ولی راه را نشانم بده 

امید را زیر اواره ها نشانم بده

چشمانم خورشید  اند 

خودم دیدمش

وقتی  میخوابم  از نورش شب را نمیبینم 

می دانی

تغییر اندازه دل ها را خوب بلد است

فقط بگو کجاست ؟!

#شبتون خورشیدی ;)


مبهم الملوک
۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۴ ۴ نظر
اینکه مدام صفحه های فکرت رو عوض کنی اصلا حال خوبی نیست.وقتی ارزش قاِئلی و فکر میکنی که چقدر خوبه درک خوبی دارند و بعد می فهمی برعکس تمام چیز هایی که می دونستن عمل می کنند این میتونه باعث بشه بیشتر گوشه ی مغز بشینی و به این فکر کنی من کجای این فکرام؟ اینکه 3سال تلاش کنی و مفهوم ها رو برای خودت عوض کنی اینکه باور داری دهخدا معنی کلمات را برا اساس فکر و دیدگاهی که در اون بهره زمانی بوده نوشته اینکه بفهمی ادم ها نیاز دارن در عین تفاوت برای فهمیدن تنها.کلمات هم دیگه شبیه باشن
و اینکه می فهمی تنهایی همچین چیز بدی هم نیست
اینکه بلند بشی و شهرت رو تمیز کنی و بفهمی کجای کاری میتونه ادمک هات رو از نور حتی بکشه!شاید خشن به نظر بیاد ولی بحث تفاوت بین ماست ادم ها میتونند خیلی خطرناک باشند وقتی ترافیک مغزشون باعث میشه*حس* تاج گذاری کنه !یا شایدم هجوم سریع کلمات اونم وقتی که بعد از گفت و گو های طولانی که داشتن حتی یادشون نمیاد چی گفتن؟ مثل یه ادم مست!
خیلی وقت ها نمیفهمیم اونی که اون روز بود من بودم؟
اگر من بودم کجای شهرم خونه داشته که اونقدر نیرو گرفته که بزرگ بشه حجیم بشه و تمام روح قبلی من رو تسخیر کنه
شاید حتی یک بار این اتفاق برامون افتاده مثل تمام اتفاق هایی که ارزش فکر کردن رو ازمون میگیرن وقتی می دونیم جسممون مال خودمون نیست و فقط روح رو داریم باز سعی داریم جسم رو تغییر بدیم نه روح رو
من از این تفاوت ها خوشم میاد اینکه ربات باشم میتونه تمام کیفی که توی لحظه هایی که خودم می سازم رو ازم بگیره میتونه کلمات رو برام سیاه کنه میتونه باعث بشه کور بشم شاید اگر ذهنی بودم با جسم ربات که داده های مغز م تنها کلماتی روی صفحه ی مانیتور بودن شاید بهتر میتونستم بگم چقدر این تشعشعاتی که به سرم میخوره رو دوست دارم
کاش این فشار روی قلبم برداشته شه که بفهمم چی میخوام بگم یا بفهمم چی نیاز دارم برای گفتنش
کلمه؟ کتاب؟ دریا؟ گم شدن؟ متلاشی شدن روحم و اینکه برای چندمین بار بفهمم اونقدر دستام نیرو داره که روحم رو شکل بده،باید چیکار کنم می دونم که توی خواب هام می فهمم ولی کاش می تونستم از خوابهام فیلم بگیرم کاش می تونستم ببینمشون!
کاش منبع تمامشو می فهمیدم!
کاش بفهمم که این خفگی زیر رقص ماهی تنگ برای چیه؟


مبهم الملوک
۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۱۹ ۱ نظر

نمیدونم پست دیشب رو خوندید یا نه ولی خواستم بگم که چرا پاکش کردم یا همون پیش نویس !

دلیل عادیش این بود که با گوشی منتشر کردم و تقریبا 4خطش که اصل کاری بود پاک شده بود و من بعد فهمیدم

و دلیل دیگه اش که باعث شد این پست رو بنویسم این بود که گاهی وقتی به یه فرد عادی تو روزمره هات فکر میکنی ممکنه حتی لحنت یا گفتار برای یه لحظه شبیه همون ادم بشه وقتی دیشب از بی خوابی رفتم سراغ این پیش نویش شده فهمیدم

این حرف های همون ادمه لحن همون ادمه

پس من کجای این متن بودم غیر از تایپ کننده

بین تمام حواشی بی دلیل سردرگم اردیبهشت

#از دوستانی که نظر گذاشته بودن معذرت میخوام بابت پاک کردن پست دیشب

مبهم الملوک
۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۵
عاشق خودمونم یعنی حلقه طوری نشسته ایم دختر دایی فنچ جونی جان قری میده وسط ماهم دس میزنیم..اگرم از اهنگی خوشش نیاد میاد کنترل رو بهم میده و به زبانی بس شیرین ازم میخواد یه اینگ دیگه براش بزارم.....هیچ دیگه الان دارم دس میزنم..گویا با اهنگ ترکی علاقه ی زیادی به کل هم دارن.....شما هم تو خونه دوتایی همراهی کنید :-)
#از اون خفا ها میفرمایند...خودتم بچگی رقاصی بودیا حالا دختر دایی فنچ جونی جان هنوز به زبان ما حرف نمیزنه تو اون موقع یه شیرین زبونی بودی..خودت شعر میخونی میگفتی دس بزنید

مبهم الملوک
۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۱ ۹ نظر

آخر این ها گذر از چشم های تو.... بودند؟

آخر این عشق دیده ی اشک های تو.... بودند؟

آه من..!

منم از این دست، گندم موهایت را می گذشتم

؟

اخر این مندرس کفش قدرت بلعیدن عطر تو راه داشت؟

اخر این راه هوایی برای رقص موهایت داشت؟

به کجا می روی آخر

 این دم اخر

جز تو به کدامین نگاه دل ببندم؟

#بعضی ادم ها با خودشان شعر می اورند.... که می تواند حالت را جا بیاورد..  :)

#به تک تک دوستان تبریک میگم..دیدن اون همه دوست توی بهترین های 94 خیلی خوشحال کننده بود...قلمتون مستدام :)

مبهم الملوک
۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۶:۰۰ ۳ نظر

ساعت 16:05
اصفهان
1
لعنتی بودن من با اب و هوا منافاتی ندارد
نمی شود گاهی دلتنگ بی اعصاب بودن شد؟
انقدر یکنواخت شده ایم 
که فقط دستمان به تغییر احوالات خودمان بند ست و لا غیر
2
احتمالا بدتر از من نیست 
که انگار درونم هی ب به د می چسبد
دو خط موازی می شوند و هی درونم پر می شود از ادمک های اخم الود
من نمیتوانم به کلریدریک معده ام بگویم نیا ...نباش 
وگرنه این حال را 
و این حالت را 
شش هایم هم برای نفس کشیدن دوست ندارند
مبهم الملوک
۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۵۵ ۷ نظر

پیاده رو ها دیگر تو را قبول نمیکنند

عطرت دیگر جایی ندارد

میدانی! بهار ست

تا شقایق هست

عطرت زندگی نخواهد داشت

باران را یاد داری

از همان ها که در لحظه

انقدر جیغ می کشند که ردپایت را پاک میکنند

از همان باران های بهاری خواب هایت

میدانی! بهار ست

زاینده رود را بستند

دیگر جایی برای اشک هایت هم نیست تا حل شوند

بروند تا راه سخن برایت صاف شود

میان این تعطیلات

قیری نیست

تا برایت تنها

خودم

جاده های دلت را اسفالت کنم 

تا چشم هایت بتوانند تک تک

مسافر ها را برایم بفرستند

از کجای این شهر میروی

این پل خراب نخواهد شد

این ستاره ها نمیمیرند

میدانستی..مگر نه؟

ساده ترین ها

زودتر پاک خواهند شد

تو همان اتفاق نیافتده ای

کتاب هایی

 همان هایی که به لب میرسانند جان را

همان که اخر ....نمی افتادند

ولی تو شکستی 

مثل قطرات اشک.....تکیه گاه را قبول کردی

تکیه گاه نااشنا

تو همان شناگری هستی

که موج رفتن را خوب بلدی

تلاطم عشق دیگر توست 

#ساعت 3:31   3 فروردین



مبهم الملوک
۰۴ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۲۰ ۳ نظر
بریم که داشته باشیم ایام عید رو
میگما بیایم تا میتونیم این ایام رو اینگ شاد و شنگولی گوش بدیم
درواقع اونی که باهاش پرواز میکنید
معلومه از این ادمام که وقتی اهنگ مورد علاقه شون رو گوش میدن اصن ضایعن عایا؟؟؟
عاقا بیییی خیییال
بریم که برای خودمون زندگی کنیم
قربونتون میخوایم که بریم زندگی کنیم..خب ؟
لباس گرم هم همیشه باخودتون ببرید
و به هیچ وجه به سیستم دمایی بقیه توجه نکنید
اگه مثلا یه دختری با کلاه و یه سویشرتی دیدین که یه کوچولو براش بزرگه ( مال اخویه )بعد احتمالا داره یه چیزی میخوره  اعم از سیب زمینی سرخ کرده یا ایس پک یا یه نوشیدنی گرم حالا برفرض بگم کاپوچینو شوما که نمیتونین ببینید تو لیوان رو 
هان یا میخواد ماگ بخره...یا کلا خسته است و هی دنباله یه جاییه بشینه اون منم 
و من باز میگم خرید یک عدد بیشعوره
تا یه حدی خوبه هااااا
ولی دیگه اخه هرجا
به خاطر همینم مهمه که با کی میرید خرید 
صدای منو از نصف میشوند
همون نصف چشم های تو دیگه
اخ گیج جان من
جهانم از بُعد بُعد چشم های توهه جانا 

#بریم که این ماهنامه همشری رو بخونیم
جمع میبندم چون من وزرا و وکلا و خدم و حشم و کودک های درون و شهر مغزیم و مقعر هام و....... دارم بعله زندگی درونی داریم ما 
#از این ترکیدگی ها بنویسید...حال میده
#اونجا که میخواستم برم عکس بگیرم...نرفتم هنوز  
#یعنی وجدانا شوما تو هوای خوب شیکمو نمیشید ؟!
# ساعت 3:15شب ...3 فروردین. ...جغد احوال هستم در حال حاضر :)
مبهم الملوک
۰۳ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۳۰ ۳ نظر