چالش ذهنی +عکسفر
جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۴۰ ب.ظ
نمی تونم بگم نبودم چون هر روز بودم ولی فقط به عنوان یه جفت چشم
هیچ چیزی بدون ایست نمی شه نمی دونم شاید وقتی افریده میشدیم خدا چیزی دید و ایست های بی دلیل را برای راه هامون گذاشت و یا حتی با دلیل مثل یه قفلی که کلیدش هیچ وقت پیدا نشد ولی خودش خود به خود باز می شد
چند وقتیه که دارم به کارا هایی که قبلا روی خودم انجام دادم یه چیزی بین 2 یا 3 سال میرسم یه جورایی بیشتر میفهمم چی شده
اونقدر تفسیر هایی که طی همون دوران و بعدش توی ذهنم پیدا شده که نمیدونم چطوری بنویسمشون
یه چیزایی که حتی نمیدونم از کجا دارن میان
حتی نمیدونم این پرونده ی سنگین کجا بوده یا شایدم یه ترکیب جدیده
شاید باید توی هر دوره از عمرمون به یه چیز هایی برسیم که البته هرکس به نوبه خودش اطلاعاتش فرق میکنه
دقیقا مثل همون قفل
باید بیشتر توی شهرم باشم....یه اتفاقی داره توش میافته که عجیبه
اینو بگم که تصور بهتر بشه
شما اگر دستتون با چاقو ببره
خون میاد درسته؟
اگه روحتون چاقو بخوره چی ؟؟(هر چیزی که توی ذهنته رو برام بنویس میتونه خیلی جالب باشه )
قول یه سری عکس رو داده بودم اینجا
بریم که حال خوبمون رو به اشتراک بزاریم
مکانی که مشاهده میکنید....یکی از مکان های مورد علاقه ی من...هشت بهشت
اولین جایی که بعد از هر بار اصفهان رفتنم میرم اینجاهه...حس خیلی خوبی بهم میده
از وقتی هم که فهمیدم حالم اونجا خیلی خوبه....دفعه های بعدی همراه خودم چیزایی رو میبردم که اونجا میچسبه و این حال خوب رو چند برابر میکنه....بابا ها خیلی خوبن نه؟ بدون اینکه چیزی بگی میرن و با دوتا ظرف سیب زمینی سرخ کرده برمیگردن...بابام همراه همیشیگیمه یه همراه خیلی دوستداشتنی....من خیلی ادم اهل بازار رفتنی نیستم یعنی اگه بگن بریم بازار یا چهل ستون یا فلان کاخ یا...اینجا ها رو به بازار رفتن ترجیح میدم....البته خرید هم از حال خوب کن هاست ولی نه در هر شرایطی...بستگی داره که توی شهر مغزیم چیکار کنم....به خاطر همین عاشق بیرون رفتن با ابوی و اخویمم
اینم از سری خرید هایی که اصلا حالتو از این رو به اون رو میکنه
تعطیلات عید اصفهان خیلی سرد بود ماهم لباس برده بودیم ولی در حد یه نسیمی و اینا
خلاصه دیگه جوری شده بود که من تو مغازه ها دنبال بافتی چیزی میگشتم که این جیگریه رو گرفتم تا قبلشم سویشرت اخوی و دوتا لباس زیر مانتو پوشیدن کمکی بس بجا در جهت فرار از سرما خوردگی به ما می کرد.
در مورد این برفا هم یه توضیحی بدم که وقتی داشتیم برمیگشتیماطراف جاده کوه های برف زیاد بود یه کوهی هم بود که هنوز یه بخشی از برف رو روی خودش داشت ابوی هم ماشین رو زد کنار و من وخودش زدیم به کوه یک ساعت رفت و برگشتمون طول کشید..و با دوتا پلاستیک و یه ظرف کوچیک برف تمیز اومدیم پایین
در عکس خیلی برفا نزدیکناااا...ولی هرچی میری جلوتر اونم دور میشه دو نقطه دیییییی
ببخشید که دیر این پست رو منتشر کردم 30 فروردین نوشتمش ولی خب برای عکس ها یکم تنبلی کردم
:)
#هفته ی خیلی خوشگلی داشته باشید الزاما با طعم توت فرنگی ؛)
هیچ چیزی بدون ایست نمی شه نمی دونم شاید وقتی افریده میشدیم خدا چیزی دید و ایست های بی دلیل را برای راه هامون گذاشت و یا حتی با دلیل مثل یه قفلی که کلیدش هیچ وقت پیدا نشد ولی خودش خود به خود باز می شد
چند وقتیه که دارم به کارا هایی که قبلا روی خودم انجام دادم یه چیزی بین 2 یا 3 سال میرسم یه جورایی بیشتر میفهمم چی شده
اونقدر تفسیر هایی که طی همون دوران و بعدش توی ذهنم پیدا شده که نمیدونم چطوری بنویسمشون
یه چیزایی که حتی نمیدونم از کجا دارن میان
حتی نمیدونم این پرونده ی سنگین کجا بوده یا شایدم یه ترکیب جدیده
شاید باید توی هر دوره از عمرمون به یه چیز هایی برسیم که البته هرکس به نوبه خودش اطلاعاتش فرق میکنه
دقیقا مثل همون قفل
باید بیشتر توی شهرم باشم....یه اتفاقی داره توش میافته که عجیبه
شهر مغزیم...شاید یه روزی نقشه ی کاملش رو بکشم ولی احتمالا چندسال طول بکشه....سخته خب مثل اینه که کل کره ی زمین روی یه انگشتت باشه و احتمالاتش فرق میکنه در حالت عادی میگیم اون انگشته نابود میشه ولی توی شهر مغزی اینجوری نیست....ارتباط برقرار کردن سخت میشه..باید بدونی که نباید مثل برخوردت با ادم ها وقتی تو رو نمیشنون اون ها رو چند بار صدا بزنی نباید اون بخش از شهر رو چند بار توی ذهنت تکرار کنی باید بزاری رشد کنه نه با میلی که خودت داری با میلی که توی وجودته ..روحت!
اینو بگم که تصور بهتر بشه
شما اگر دستتون با چاقو ببره
خون میاد درسته؟
اگه روحتون چاقو بخوره چی ؟؟(هر چیزی که توی ذهنته رو برام بنویس میتونه خیلی جالب باشه )
قول یه سری عکس رو داده بودم اینجا
بریم که حال خوبمون رو به اشتراک بزاریم
مکانی که مشاهده میکنید....یکی از مکان های مورد علاقه ی من...هشت بهشت
اولین جایی که بعد از هر بار اصفهان رفتنم میرم اینجاهه...حس خیلی خوبی بهم میده
از وقتی هم که فهمیدم حالم اونجا خیلی خوبه....دفعه های بعدی همراه خودم چیزایی رو میبردم که اونجا میچسبه و این حال خوب رو چند برابر میکنه....بابا ها خیلی خوبن نه؟ بدون اینکه چیزی بگی میرن و با دوتا ظرف سیب زمینی سرخ کرده برمیگردن...بابام همراه همیشیگیمه یه همراه خیلی دوستداشتنی....من خیلی ادم اهل بازار رفتنی نیستم یعنی اگه بگن بریم بازار یا چهل ستون یا فلان کاخ یا...اینجا ها رو به بازار رفتن ترجیح میدم....البته خرید هم از حال خوب کن هاست ولی نه در هر شرایطی...بستگی داره که توی شهر مغزیم چیکار کنم....به خاطر همین عاشق بیرون رفتن با ابوی و اخویمم
اینم از سری خرید هایی که اصلا حالتو از این رو به اون رو میکنه
تعطیلات عید اصفهان خیلی سرد بود ماهم لباس برده بودیم ولی در حد یه نسیمی و اینا
خلاصه دیگه جوری شده بود که من تو مغازه ها دنبال بافتی چیزی میگشتم که این جیگریه رو گرفتم تا قبلشم سویشرت اخوی و دوتا لباس زیر مانتو پوشیدن کمکی بس بجا در جهت فرار از سرما خوردگی به ما می کرد.
در مورد این برفا هم یه توضیحی بدم که وقتی داشتیم برمیگشتیماطراف جاده کوه های برف زیاد بود یه کوهی هم بود که هنوز یه بخشی از برف رو روی خودش داشت ابوی هم ماشین رو زد کنار و من وخودش زدیم به کوه یک ساعت رفت و برگشتمون طول کشید..و با دوتا پلاستیک و یه ظرف کوچیک برف تمیز اومدیم پایین
در عکس خیلی برفا نزدیکناااا...ولی هرچی میری جلوتر اونم دور میشه دو نقطه دیییییی
ببخشید که دیر این پست رو منتشر کردم 30 فروردین نوشتمش ولی خب برای عکس ها یکم تنبلی کردم
:)
#هفته ی خیلی خوشگلی داشته باشید الزاما با طعم توت فرنگی ؛)
۹۵/۰۲/۱۷