آرتاکوانا

آرتاکوانا

خب از اونجا که خلاق جان یه چالش رنگی راه انداخته و منم خیلی از دیدن این همه میز کار متنوع ذوق کردم و تصمیم گرفتم شرکت کنم ،عکسی که در بالا میبینید عملا روی خوش قضیه ست کافیه  دو قدم بیان عقب تر شاهد اثار باقی مانده از طوفانی بس شدید  خواهید بود در حالی که هنوز کمد دیواری اتاق قفسه نداره و منم بسی تنبلانه هستم  و هر چیزی که استفاده می کنم همون جا پایین صندلی میزارمش و در پرتاب زباله به سمت سطل مورد نظر هم پیشرفت فوق العاده ای داشتم،نزدیک چراغ مطالعه دوتا چیز جذاب هستن یکی اووکادو و دیگری بلوط که اووکادو رو چند روز پیش خردیم و گذاشتم برسه که استفاده اش کنم و بلوط ها هم مهر ماه بود پدر جان برام اورد سبز بودن اونموقع و الان رسیدن و هی دارن تیره تر میشن ،با این اوصاف در اینده باید یه عکس از پنجره اتاق و مهمون جدید و صدا های عصرانه اینجا منتشر کنم.

#نمیفهمم چرا چک نمیکنم متنی رو که میخوام منتشر کنم :/

مبهم الملوک
۲۳ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۲ ۴ نظر
مبهم الملوک
۲۳ آبان ۹۵ ، ۰۱:۰۲

تهران شهر دوستداشتنی من نیست.

چطور عادت میکنیم؟! چطور اینقدر بد عادت میکنیم؟ چطور اینقدر زود همه چیز..همه چیز برایمان عادی خواهد شد  چیزی که شاید روزی حتی دیده هم نمیشد!

نشد من یه بار تو ترافیک بمونم و سردرد افتضاح نگیرم! ( مبهم پهن شده کف نماز خونه)

خانوما اینجا دارن هی باهم اشنا میشن ، هی برای هم دیگه ارزوی سفر بی خطر میکنن وهی گوله گوله باهم درمورد اب و هوا و اینا همدردی میکنن  و گلب میفرستندو از همه جذاب تر لهجه هاشونه :)

چیقده که جوراب ها خوبن ، 3تا گرفتم اصلا هر فصلی که میاد تنوعش مال جورابشه و کی میتونه از جورابای زمستونی بگذره؟ 

#بعلههه مثل اینکه تاخیرم داریم :|

مبهم الملوک
۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۶

 گاهی حتی خودتم نمیدونی چطور برات میگذره، زمان رو میگم،نمیفهمی خلسه برات از کدوم حرفت شروع شد و این تویی که تبدیل میشی به سکوت حسنی یوسف کنار پنجره و هر روز صورتی تر از دیروزت میشی و تنها شکننده برات همون صدای مداوم شروع صبح حتی صدای مرغ و خروس هایی که قراره طبیعی تر از هر علمی باشن است.


سرگیجه برایت تنها دورانی از غم هایی ست که زمین با تو میکند تنها اشکال در زمان بد نصب توست اگر نسخه ی جدید را راهی کنند شاید جواب بدهد!


دیگر حتی خواب هم نمیبینم....!  


چرا هرروز این منم که محو میشوم دیگر حتی دوستداشتنی هایم را مغزمسخره میکند ، میکند؟ یا من مسخره میکنم؟ نمیدانم این مرحله قرار ست چه تغییری در روح من ایجاد شود 

مبهم الملوک
۲۰ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۲

بهشت ، همان زیر افتاب خوابیدن ست ان هم لای سوز دورادور زمستان مانند یک ابریشم خودت را به دور خودت بپیچانی و هیچ عذابی بدتر از درز های این درزی ازل نیست که اگرقندیل تمام اتاقت را بگیرد در مقابل  نقطه درز او  گره گوری بیش نیست.

اگر ساعت های کش بیایند، زودتر خراب میشوند ؟ یعنی زودتر از انچه فکرش را بکنید یک  بلای اسمانی تلپ وارانه شیشه اتاقتان را خواهد شکست؟

گل گاو زبان ارامش بخش ست...یعنی این دویدن های گاو ست که برخلاف اشوب های رخت شورانه میجهد و ان ها را خنثی میکند و این نعره  های بی صدا اوست که زبانش را در میان صحرایی گم کرده است.

مبهم الملوک
۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۰:۱۸ ۲ نظر

تو برایم ریتم خارجی ترین زبان دنیا بودی 

نمیفهمیدمت ولی شانه هایم را عقب و جلو میبرد

نمیفهمیدمت ولی تپش های قلبم را هر لحظه بیشتر و بیشتر میکرد

نمیفهمیدمت ولی این موهای من بودند که چپ و راست میشدند و این

هوای تو بود که میانشان میرقصید 

نمیفهمیدمت ولی این انگشتان من بودند که کیبورد را میگشت تا شاید بتواند کلمات تو را پیدا کند ولی...

تو نبودی......حرفهایت رمز بودند .......و من النی ندارم!!

تا برایم جنگ میان کلماتت و رقص های من را باز کند.

من جان نشی ندارم!!

تا اسکیزو برایم کاری کند شاید میان خواب و بیداری بفهمم که جایزه نوبل من تویی!!

من را میان جنگل پیدا کن....من رها شده بر سبزه زارم 

قلمم تنها هزاره ای از تکان موهایم ست....جان نشم را میان ریشه های درخت خوابم پیدا 

کن!

بگذار این گذشته باشد که از زبان من برایت حک میکند 

تو که خیالی برای بیرون امدن از بعد دومت نداری پس

پیدایم کن ! ;)

مبهم الملوک
۰۸ آبان ۹۵ ، ۰۲:۴۸ ۵ نظر

خیلی خوب بلدم یه فکرایی بکنم که بدون توجه به موقعیت بزنم زیر گریه ولی بلد نیستم اینکارو با خندیدن انجام بدم :|

مبهم الملوک
۲۷ مهر ۹۵ ، ۰۱:۵۹ ۶ نظر

حال این روزای من خوبه اگه بدم باشه اونقدر گنجشک توی درختای اینجا هست که کلی حالمو عوض کنند، ظهرها نور افتاب اتاقمو روشن میکنه و عصر ها پنجره اتاق رو باز می کنم تا بهتر صدای جیک جیکشون رو بشنوم و وقتی هوا تاریک میشه میبیندمش و هی دور خودم میچرخم درحالی که دور و برم کتاب و لباس و کارتن پر کرده و هنوز کمد دیواریم قفسه نداره و من هنوز شلوغم،این روزا دارم دنبال زمان میدوم که باهام راه بیاد ، اره !شب ها زمان بدجور استرس به جونم میندازه و حس می کنم یه خانوم خونه دار داره توی من رشد می کنه و هر روز اروم تر از دیروز و پر احساس تر میشه دیگه حتی حرف های خودشم نداره و فقط میخواد همه چیز اروم بره جلو و منم همینو میخوام پاییز ،خانوم خونه دار منو بیدار کرده و هر روز تکرار ابی تری از دیروز رو براش رقم میزنه و من بی کلام تر از هرروزم میشم و تنها یک بار خوابی دیدم که انگار خانوم خونه دارم باهاش بیدار شده خواب یه اقای مرموز خوابی که برخلاف تمام تفکرات و برنامه های اینده ام برایم نقش میبست و من دیگه حتی از بستن کولر اونم زیر پتوی کلفتم هیچ غری نزدم و باز پنجره اتاق رو باز کردم.

مبهم الملوک
۲۴ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۵ ۵ نظر

سلام^_____^

خوبین؟! 

میدونین هیچی از حال خوب اینجا و این فضای مجازی  کم نمیکنه....چقده خوشگله اخه 

من مدتی نبودم و کلی تغییر مختصات جغرافیایی و برگشت به خونه داشتم و خب با پدیده ی بس شیرین اثاث کشی مواجه شدم :/ عملا هیچی جمع نکرده بودیم به غیر از کتاب های کتابخونه  و یکهویی بار کردیم ^_____^  و کاملا اسفالت شدیم ^____^  و الان دیگه اونور نیستم اینورم هار هار هار =) گرچه تلویزیون نداریم تلفنم نداریم فقط اینترنت داریم =) ولی خونه ی خوبیه فقط شب اول خوابمون نمیبرد یه بغضی افتاده بود توی گلوم تقریبا 9سالی توی اون خونه بودیم و کلی خاطره ولی گمونم خاصیت ما ادما همینه خیلی خوب بدیم خاطره بسازیم هر جا و هروقتی که بشه ، اتاق من به خاطر این شد اتاق من که یه پنجره داره که به باغ باز میشه  هورااااااا  و الانم که پاییزه و اینجا خیلی خوشگل میشه و حالش خواستنیه و من پس از انتخاب بر سر همه خانواده کلاهی قرمز رنگ گذاشتم =) مال بقیه رو به حیاطه ;) ولی خداروشکر که یه سقفی بالای سرمون هست وقتی میگم خداروشکر حس میکنم خدا چه کیفی میکنه دست وجیغ و هوراااا خدا جون ;)

خب محرم شروع شده و خب من هیچی ندارم که بگم فقط میگم جایی که دلتون میلرزه رو برین حتما میدونید کجا ها دلتون میلرزه مثل یه لرزه به جون ادم این لرز منو به خودم میاره مثل یه یاداوری میمونه من نه ادمی ام که توی مراسمات مختلف شرکت کنم نه مدعی خیلی محرم و امام حسین ( ع ) و اهل بیتشون شناختن هستم ولی میفهمم چطور میریزه بهم چطور تمام دغدغه هاتو پاک میکنه میفهمم چطور اب میریزه روی تموم خودت و میره 

حال تک تک تون کلی خوب:) 

سرگیجه هم نگرید :|

چون مستقیم  با تبلت نوشتم سفید شده ،ببخشید

مبهم الملوک
۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۲ ۶ نظر

گاهی دلیلی برای خیال نیست ولی چیزی که می گویم هم خیال نیست

نمی دانم شاید مرد باشد یا شاید زن نمی دانم حتی چطور باید توصیفش کرد ولی بار ها صدایش را شنیدم بار ها حتی او را لمس کردم او را بو کردم یک نامی باید داشته باشد به ظاهر فردی که همیشه هست و برایم میان خواب ها نت می نویسد و مرا وادار می کند که فکر نکنم مثل همین الان که گمان نمی کنم از نوشتن درباره ی خودش خوشش بیاید چون مانند پتروسی شده که مانع از چکیدن قطره های اب شده باشد به غیرش کاری ندارم که شاید خرابی بار اورد و یا شاید سرسبزی،تا به حال نگفتم ولی وقتی با عمو و پدرم برای دیدن دومین برف زندگی ام به شهری برفی در عید می رفتیم وقتی خم شده بودم وبه گمانم می خواستم چای درست کنم صدایش را شنیدم اولین بار نبود ولی توی سرم تکرار می شد نه مانند دفعه های قبل همه ی ادم ها که صدا های توی سرشان را می شنوند که صدای خودشان هست این صدای من نبود برایم اشنا بود ولی نمی دانم که بود مرا عصبانی می کرد و من می ترسیدم چون مدام تکرار می کرد تکرار می کرد و نمی دانستم که باید چطور او را متوقف کنم از ان زمان تا به حال دیگر صدایش را نشنیدم شایدم هم شنیدم ولی به خاطر ندارم شاید لا به لای خواب هایی که میانش مرا بیدار می کنند و من می گویم باید ادامه خوابم را ببینم و باز می خوابم.

#و شاید توصیف گم شده

مبهم الملوک
۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۵ ۸ نظر