آرتاکوانا

آرتاکوانا

آخر چه میکنی با دلم باران

که تمام نگرانی هایم خود را فراموش میکنند و لباس های نارنجی یشان را عوض میکنند و می رقصند ...همین برای تغییر کافی ست

آخر چه میکنی با دلم باران

که اشک شوق برایت میریزد

آخر چه میکنی با دلم  باران

آن هم روزی که مثل هر سال نذر آقا داشتیم

مثل تمام این 20سال

آخر چه میکنی با دلم باران

که فکر میکنم بی هدف  نمیباری

که نکند می باری تا تمام آرزو ها و نیت ها را جمع کنی

که نکند می باری تا ببیند

می باری تا صدای آمین را بشنویم

مرغ امین ..سیمرغ...پرستو...نشان وجودی ست که همه جاست و هیچ جا نیست

آخر چه میکنی با دلم باران

که تمام مرا عوض میکنی

آخر چه میکنی با دلم باران ......!


مبهم الملوک
۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۳:۴۰ ۱ نظر

موهایش

زیبا بودند

ولی حوصله یشان رانداشت

حوصله خودنمایی هایشان را نداشت

باز عزم کوتاه کردن

شقیقه هایش را خفه میکرد

فرق های قاجاری دلش 

بینی اش را قلقلک میداد

قچ....قچ....قچ

زمین خیس می شود

از اشک هایشان

کر میشود از فریاد هایشان

پوست سرم نفس میکشد....نفسی به بهای جانش

کاش حواسش بود

به تغییر

به اینکه...دنیایشان یکنواخت نخواهد بود

به اینکه باز بفهمد اینجا ملکه منم..!!


#یک مرض یهویی ست.....:)




مبهم الملوک
۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۶ ۲ نظر
این حال من شده حکایت دار قالی رها شده ی هاشم خان
شده حکایت همان مشکلی که دامان میگیرد
یا حکایت مورهایی که هرروز از دیدم میگذرند
یا حکایت صدای  چاووشی در شهرک گوش هایم
یا حکایت هوایی که یک روز سرد تر از دیروز و یک روز سردتر از فردا
یا حکایت یا علی مددی  درویش
یا حکایت مار چنبره زده گوشه حیاط پشتی خونه ی حاج فتاح
یا حکایت خورشید بعد از باران
یا حکایت البوم بچگی هایم
یا حکایت فرار شن از موج
یا حکایت چشم های براق گربه
یا حکایت لرز هایی که یکهو تمام تنت را میلرزاند
یا حکایت معجزه خواندن تو
یا حکایت نداشتن جواب
یا حکایت ایهام تو
یا حکایت راه رفتن های دختر دایی جانمان
یا حکایت خنده های از ته دلش
یا حکایت دست هایم برای بغل گرفتن تمام ذوق کردن های بچه ها
یا حکایت نشستن هایم زیر نور افتاب و ابی که مشت مشت بر صورتم می کوبد
یا حکایت نسیمی که تمام اب ها را حتی اگر جوش باشند هم خنک میکند
یا حکایت بوم سفید که معلوم نیست نقش چه خواهد داشت
یا حکایت ارزو هایی که تلاش می کنی تا باشند و حقیقت را بغل کنند
بیست یا حکایت ..حکایت وجود من ست
شده ام اژده هایی دوسر
تا پا می گذارم در شهرشان
تالار جلوه نمایی کلمات
این کلماتند که فرار میکنند
ناپدید میشوند
و من...
مبهوت...
و چشم هایی سعی دارند سرابشان را بسازند
ودست هایی که سرد میشوند
و حافظه ای که سعی دارد مه هایشان را یاد بیاورد
و منی که هیچ از ان ها به یاد ندارم
من با لباس ابی فیروزه ای ام
وسط یک تالار
و اشک هایی که میریزند بر دهلیز قلب هایم
و پاهایی که سردی سنگ های مرمر به جانشان افتاده
و سکوت مطلق
ومن
و هیچ

اثر ایمان ملکی

مبهم الملوک
۰۵ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۴ ۳ نظر
وقتی عاشق تمام چیزای قدیمی و سنتی ای...بعد بهت ساعت بابابزرگتو میدن....رفتم براش به بند قهوه ای زدم خودشم زمینه ای طلایی داره صفحه اش......خیلی خوب شده...انرژی بهم میده..!!  دو نقطه دی
#تو یه وبلاگ کامنت اشتباهی فرستادم....ایکون مبهم سر به زیر و خجالت و اینا تازه لپاشم سرخ شده
#عکسا کلا درست صافو صوف نمیشن....عکس کجتی(کلمه من دراوردی ست این حقیر کجول هستیه)
#سلااااام شهرزاد....سلاااام (خداوکیلی این بزرگ عاقه قابلیت دریافت دمپایی نداره عایا؟)

مبهم الملوک
۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۹ ۱ نظر

مثل وقتی که داری با صدای بلند تو خونه اهنگ کجایی چاووشی و سرلک رو گوش میدی

خلا....سرشار از عاشقانه های من ست......که گفته خلا یعنی بی ثباتی جسم؟......دنیای جسم ها مرده ست.....روح در عذاب ست

هیچ هم عین خیالش نیست......اخر میدانی دگر حواسش نبود....اسمان چشمانش....کورش کرده بود..!!

مبهم الملوک
۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۶ ۲ نظر

می شود تمام قانون های دنیا را عوض کردو شاید تمام عرف ها را


دردنیا هیچ دادگاهی تغییر قانون طبیعت را جرم نمیداند..!

حافظ نوشتن بر دوخطی زندگی همچین عجیب نیست..!!

قانون شکنی ...هم گاهی جذاب ست..!!


10دقیقه بعد


پاک می کنم تمام ذهنیت هایی که هر لحظه شکل می گیرند بدون دلیل..!

نمی خواهم افکارم دادگاهی باشد که بی دلیل حکم صادر می کند...!!

مبهم الملوک
۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۰ ۲ نظر

شاید روزی کسی بردار زندگیم را رد به رد ترسیم کند..!

شاید روزی کسی نوشته هایم را بخواند..!

شاید روزی کسی بفهمد که من..نوشته هایم نبودم..!

شاید روزی کسی بفهمد که نوشته هایم جسم من نبود..!

شاید روزی کسی بفهمد که من...محلول دلخوشی هایم بودم..!



مبهم الملوک
۲۷ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۰ ۴ نظر

فرق ادم با بقیه هستی توی عقلش نیست

میدونی ادم خاطره داره چیزی که هیچ کس دیگه ای نداره

اهو نمیدونه دیروز چی شده بود...ابر نمیدونه....خاک نمیدونه.....سوسک نمیدونه ( لبخند دندونییییییی )

ما با خاطراتمون ...با لحظه های خوب توی بغل مامانمون....توی بغل باباهامون.....صدای خنده های خانواده مون....برای مهربون بودن برای بهتر بودن و برای شاد بودن نیاز نیست کار خاصی کنیم ....فقط به یاد بیار....همین باعث میشه روز ها بخندی..توی دلت....توی فکرت

ادما گذشته های بد و خوب دارن ...روزای سخت  دارن ...روزای ابی و سیاه دارن ....طوفان میشن ...کویر میشن ......ثانیه ها رو داریم به چی میفروشیم ...ثانیه هایی که میتونن  خیلی بهتر بگذرن ......وقتی واقع بین باشی...وقتی همیشه دوتا کوله داری .....یکی پر از دلخوشی پر از بغل ...پر از بوس بوس  روی این لپ و اون لپ عزیزات ...پر از خوراکی های مورد علاقه ات ..و پر از اهنگ هایی که فقط تو توی ذهنت ازش خاطره داری میبینی حتی خاطره من با تو فرق داره .....پر از بیرون رفتن های  که کلی خوش میگذره ...برای من پر باشه از چیزای سنتی ترمه ....کاخ خوشگل و اینا...پر باشه از نوشتن  زیر روزنه های از افتاب که از لابه لای برگهای درخت هشت بهشت میخوره رو موهام و میخوره روی کاغذ دفترچه روشنش میکنه ...انگار خورشید هم خوشحاله ....پر باشه از ابر های تپلی تو اسمون....میبینین ما ادما خیلی خوشبختیم ...کلی چیز داریم تا اینو اثبات کنیم ....وقتی اون میگه تو بهترینه منی ....به قول مامانا خدا که دروغ نمیگه اون کلی دوستت داره کلیییی

بهترینایی که دارین این پست مبهم الملوک رو می خونید دوستتون دارم :)

بیاین خوب زندگی کنیم ....خاطره هامون رو حفظ کنیم  :)

#روح داریم......یه تیکه از وجودش

#شرمنده ی تمام مهربونیاتم ایزدم

مبهم الملوک
۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۶ ۲ نظر

به قول مبهم احوالات شانس تمام جهان را هم که بگردد باز انگار مانند تخته سنگی بوده    بی تکان....عزم گردشش مارکوپولو را در جیب سمت راستش میگذارد...انچنان لبخند دندونییییی نثارت می کند...که انگار بستنی ات را خورده اند وتو مانده ای در انتظار یک عدد شانس دنیا گرد.... در بعضی ها موجبات نشستن داءمی شتر بر در خانه .محل کار...مدرسه..و .. را فراهم کرده و سالیان سال سری به شتر زده و اندک سری تکان میدهد به منظور سلام...شتر تنها دقایقی بر سر پاهاش ایستاده و سری دگر تکان می دهد می توان تصور کرد صاحب خانه چقدر احساس خوشبختی می کند ولی شتر باز مینشیند و یکی یکی حباب های بالای سر صاحب خانه را با سر و کوهان خود ترکانده و فریاد خوشحالی سر می دهد

در این میان گفتن اینکه من بدون وجود ویروس و فرد بیمار در خانه ....سرما خورده و قدرت اب دهان قورت دادن خود را نیز ندارم....انچنان در دلم محبت نثار این ویروس بی خانمان میکنم ...که از گفتنش عاجزم....و بساط کلاه و جوراب و لباس گرم در اتاق اینجانب راه افتاده...و حس بودن در قطب جنوب ان هم در همسایگی خرس را دارا میشوم ..این ابریزش تمام توهمات را مانند تیری بهم میریزد...!

رخسارم نیز تصور گوجه فرنگی ست.....یک عدد گوجه سرماخورده.....با مصارف متداوم شیر و عسل...شیر...اب لیمو و عسل...سوپ...جوشنده گیاهی و دگر موارد 

مبهم الملوک
۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۲:۰۵ ۵ نظر

تو ماشین همینطور که داشتم بیرونو نگاه می کردم تو ذهنم می گفتم

فکر کن اسمون بیاد زمین و زمین بره بالا جا اسمون یعنی زیر پامون می شه ابی نه خاکی تو مایه های خلا ولی فکر کن بتونن اسفالت بکشن مثل همون لایه روغنی که سرکشک بادمجون هست  حالا فرض کن روی اون لایه روغن هم یه لایه کشک بادمجون باشه یعنی میشه کشک بادمجون +روغن+کشک بادمجون......بی زحمتبا گردو رنده شده باشه...!!

یه فرض تپل میاد تو...!

اگه همه چی برعکس بشه  دریا هم برعکس میشه کف دریا میره بالا ابش پخش و پلا میشه یعنی اگه ما ماهی بودیم اینجور فکر می کردیم که زندگیمون برعکس شده اب با اسمون قاطی شده کسی چه میدونه شاید ته ته های اسمون دریا باشه ....اگه زمین از ائل برعکس بوده تا حالا اینقد بدیو بدیو کرده دور خورشید و هی بندری می رقصیده دور خودش که تغییر کرده و شده اینی که الان داریم زندگانی میکنیم درش....پس چون اب سنگین تر بوده میره پایین پس الان میشه بگیم ته ته های اسمون دریاهه

کسی چه میدونه؟شاید ما داریم برعکس زندگی می کنیم ..!!

#سیب خوران در همه حال.....این ابره گوگولی نیست؟....عکس اشتباهی بود....اون یکی گوگولی بود..

# مبهم الملوک خسته درحالی که داره پلکاش رو هم میفته هی و سعی داره این هشتوپ هاشو بنویسه

مبهم الملوک
۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۴:۲۸ ۳ نظر