آرتاکوانا

آرتاکوانا
اومدم یه چیزی بگم و برم
این روزا وجود ادم هایی که نمیدونم واقعا چه جوری فکر میکنن و واقعا خواسته هاشون اینه که ادما دیگه رو بکوبونن?
اذیتم....اره اذیت شدم ....اره گریه کردم
و خوشحالم که چه خوبه که به هیچکسی اعتماد نکردم
این شده عادتمون ادمایی که که یکم موفق ترند رو بکوبونیم!
تو این اوضاع با خبر سفارت عربستان و اینا
فهمیدم مااااااشاالله بی فکرا نه اینکه کم بشن زیاد هم میشن هی
انگار دوران لات بازیه!
مثلا به دخترشون  چپ نگاه کردن
ریختن تو سفارت
اعتراض حق ادمه
ولی یه جوری نباشه که انگار احمقیم
نمیدونم از کجا  داریم به کجا میریم
هر چیزی یه راهی داره به خدا
بخون من که اشکم در اومد
👇👇👇👇👇👇
☺وقتی یک سالت بود مشغول شد به غذا دادن و شستنت.
😡و تو با گریه های طولانی   شب از او تشکر کردی.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی دو سالت بود مشغول شد به اموزش دادنت به راه رفتن
😡اما تو با فرار از ان هنگامی که صدایت میکرد از او تشکر کردی.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
 ☺وقتی سه سالت بود مشغول شد به غذاهای خوشمزه برایت پختن
😡و تو با ریختن غذا بر روی زمین ازش تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی چهار سالت بود مشغول شد به دادن مداد به دستت تا نوشتن را یاد بگیری
😡و تو با خط خطی کردن روی دیوار از او تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی پنج سالت بود مشغول شد به پوشاندن بهترین لباساها برای عید
😡وتو با کثیف کردن لباسها از او تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی شش سالت بود مشغول شد به ثبت نام کردن تو در مدرسه
😡وتو با جیغ و داد که نمیخواهم بروم به مدرسه از او تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی که ده سالت بود مشغول شد به منتظر ماندنت برای برگشت از مدرسه تا تو را در اغوش بگیرد
😡و تو با زود رفتن به اتاقت از او تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی پانزده سالت بود مشغول شد به گریه کردن برای پیروز شدنت
😡وتو با خواستن هدیه بابت پیروزیت از او تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی بیست سالت بود مشغول شد به تمنای اینکه با اوبه خانه فامیل و اشنایان بروی
😡وتو بارفتن و نشستن پیش دوستانت از او تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی بیست و پنج سالت بود تو را در امور ازدواجت کمک کرد
😡و تو با دور شدن از او ونشستن کنار همسرت از او تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی که سی سالت بود مشغول شد به گفتن بعضی از نصیحتها به تو که درمورد کودکان است
😡و تو با گفتن این جمله که در کارهایمان دخالت نکن از او تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی سی و پنج سالت بود ،زنگ زد که تو را برای ناهار دعوت کند
😡و تو با گفتن این روزها مشغولم از او تشکر کردی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☺وقتی چهل سالت بود خبرت کرد که مریض است و نیاز دارد که از او مراقبت کنی
😡و تو با گفتن رنج و زحمت از والدین به فرزندان منتقل میشود از او تشکر کردی

👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
😔و در روزی از روزها از این دنیا میرود و عشقش نسبت به تو هنوز در قلبش است  اگر مادرت هنوز کنارت  است او را رها مکن و محبتش را فراموش نکن وکاری کن که راضی باشد
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
چون در تمام  زندگی فقط یک ❤مادر❤داری
و وقتی میمیردانگاه ملائکه میگویند که فوت شد ان کسی که به سبب ان به تو رحم میشد(اتقوا الله  فی الامهات)
این پیام برای هر انسانی که عزیز است برای مادرش😘
مادر❤ : اگر  گرسنه شدی رستوران  است
اگر مریض شدی بیمارستان است
اگرخوشحال شدی جشن است
اگر خوابیدی بیدارکننده است
اگر غائب شدی دعاگویت  است

ایا با او به احسان و نیکی رفتار کردی......
داخل منزل میشویم و میگوییم : مادر کجاست؟
با انکه از او چیزی نمیخواهیم
انگار وطن است!! از او دور میشویم و برمیگردیم که او را ببینیم
❤❤
خداوندا از مادرم سه چیز را دور کن
تنگی قبر،اتش جهنم،و فتنه های قبر

امکان ندارد بخوانی وبه احترام مادر به  اشتراکش نگذاری ،ارزش زیادی داره ببینم رکورد share رو میشکنه🌺🌸

اینم عواقب با گوشی مامان پست گذاشتنه
خلاصه دیگه
انگاری بعضی ادما تو خونه هاشون در ندارن
من فکر سوز سرما ی زمستونم
دلم پر بود از همین ادمای بی فکر
اروم شدم
هر چیم ضعف هست تو ادمای این دور زمونه از ادبیاته شونه
اگه بدونه چجور حرف بزنه میفهمه چجور فکر کنه میفهمه چجور مثال بزنه
و ....
این پست صرفا جهت تخلیه هستنده
و هیچ جنبه ی دیگریی ندارد
لازم به ذکره که من یک عدد اعصاب پاچیده بودم
که الان اروم شده و اماده رفتن قطب هستش ...از بس خودشو پوشونده
لپ قرمزی هستم در حال حاضر
نیم ساعت بعد نوشت::متنه راجب مادر ..یهویی اومد میخواستم بخشی از متن رو پاک کنم دستم رفت رو متن ها کپی شده یهویی اومد منم دیگه پاکش نکردم...بی حکمت نیومده حتما..مامانم احتمالا میخواسته برای کسی بفرسته کپیش کرده بود
مبهم الملوک
۱۴ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۳ ۶ نظر


منبع الهام پست*مراقب کفش هایت باش!

ازavocado.blog.ir


دیدن 2 ساعته ی تو، آن هم در پارکِ کنارِ فرودگاه خیلی لذت بخش نیست... امروز وقتی با تو بودم بیشتر احساس سرما می کردم تا عشق! یقه ی پالتوی بلندِ جدیدم را بالا دادم و به گردنم چسباندم اما گرمایش به اندازه ی نَفَس تو نبود... چاره اى جز پذیرفتن نیست؛ وقتى که قرار است تمام اتفاقات جهان دست به دست هم دهند تا تو سُر بخورى در دهان مبهم سرنوشت، خودم دستانم را از پشت به کمرت می چسبانم موهایت را می بوسم و تو را هُل می دهم...!
 مراقب کفش هایت باش!


از گذر مارپیچ هایم تا دهلیز های قلبم :

(خلق شده ی من)

چقدر ساده رهایت کردم 

حسم بود یا فکرم نمیدانم !
زمانی بودی  خودم را کشته بودم 
رفتی ..ولی من زنده نشدم 
من دیگری زاده شد
زندگی دوباره نبود 
ولی من دیگر ان من قبلی نبودم 
هنوز هم برف مرا یاد تو میاندازد...نمیدانم میخواهد چه بگوید ؟!
روح مرده ام را...یا رنگ کفش هایت ؟
کاش هیچ وقت من ( کسره ) من زمانت نبود
تکه ای از روحم...نمیگویم قلبم!
زیر برف های پارک حبس شده
منی از من زمانت!
من همان ادم برفی زیر افتابم.!
مبهم الملوک
۱۱ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۹ ۴ نظر
خب من نمیتونم خودم یه بحث رو شروع کنم بعدشم تموم کنم....در کلام میتونم چون شرایطش با نوشتن خیلی فرق داره
ولی نوشته ..باید برای خواننده ملموس باشه باید بتونه همزمان که میخونه تصور کنه....تا الان حس خودمو نوشتم اونم به خاطر محیط هایی بود که توشون قرار گرفتم و حتما باید اشاره میکردم ...چون من چه در کلام و چه در نوشته خیلی برام درک طرف مقابل مهمه...و به نظرم این مهم ترین اصله
و نظر هایی که برای پست های ادبی میزارم صرفا حسم از اون مطلب بوده و الهامی که ازش گرفتم و این منو به وجد میاره که از متن یه نفر دیگه متن جدیدی خلق کنم ...و از مواردی که باعث خوشحالیم میشه اینه که منبع الهام مشخصه و برای خواننده ملموس تر از اینه که خودنویسنده توضیحش بده
در پست های بعدی
نوشته های خلق شده ام از پست های خودتون رو منتشر میکنم
مبهم الملوک
۱۰ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۳ ۳ نظر

بی حوصلگی بدست!

بدتر از دود

بدتر از غم

بدتر از محدود شدن

بدتر از دور شدن

معلوم نیست خودتی یا کس دگر 

معلوم نیست فکر میکنی یا سکوت

معلوم نیست دل داری یا سنگ

معلوم نیست خوابی یا بیدار

دل اگر شاد شوی

به خنده های پریاست

خوابی زیر خروار های گرما

دست کوچکش و حرف هایی که کوچکتر از آنم که درک کنم

و رقص های ساده حتی با صدای صوت های مختلف

مرا وادار به خندیدن می کند

مرا وادار به رقصیدن میکند

مرا وادار به دیووانگی میکند

اخر وجود 70سانتیت و اینهمه عشق؟

گول زدن هایت نه ما برای تو!

میخندیدی و دست میزدی 

ما میخندیدیم و این دفتر من بود که برداشته میشد

یا بغض کردن هایت که تا خواسته ات براورده شود انگار تو ادم دودقیقه قبل نبودی لبخند صورتت را پر میکند

من از این وجود های کوچک و از این لبخند های کوچک و از اینهمه امید های یکدفعه ای و از این عشق های بی دلیل 

ته دلم ذوق میکند

#من و فسقل دایی 

مبهم الملوک
۰۸ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۳ ۴ نظر

تلور تنها تر از تمام حرف های ادم های این دنیا بود

درک تمام تنهایش حداقل برای من سخت ست!

من تلور سال هاست نمرده!

 بعد از ان روز کذایی!

بعد از ان روزی که خودش با دستان خودش

خودش را دفن کرد ..اشک ریخت 

اشک های بنفش تلور

پرواز میکردند به ظهر یک گونه طلایی

ظهر ها ساعت12 به مدت نیم ساعت اسمان دوگونه شهر یکی میشد

همه در خانه هایشان می مانند...از ترس داستان قدیمی 

تغییر!

در این دنیا کسی نمیداند تغییر مرگ ست!

مرگ را تنها بستر میبینیم ان هم با سایه ی عزراییل !

ما هروز میمیریم ..هر دقیقه میمیریم 

جانمان را عزراییل نمیگیرد

خودمان میگیریم !

عزراییل سبد جان دارد ! پر از جان ها

ان ها جایشان روی میز کسی ست که میگویند فکر کردن به او دیووانگی میاورد؟!

ازاین بیان های مشترک همه یمان بیزارم!

اشتباه میشنویم

اشتباه درک میکنیم

اشتباه عمل میکنیم

و اشتباه به دیگری میگوییم

جماعت خدا پرست ! از ان طرف مغز های بسته بندی شده یتان من های مرده شهر تلور بیرون میریزد !

نمیگوییم بیایم فکر کنیم تا بگوییم نه .ما خدا پرستیم! میگویم کی به اینجا رسیدیم..کی خدا را قسم خدارا در دستانمان گرفتیم و هر جا دلمان خواست ریختیم چه اب جوی باشد چه نحر

کی دل به حرف های فال گیر و دعا نویس بستیم؟

که میدانیم! ولی خودمان را رنگ میزنیم و میگوییم ما دیواریم!

میدانی گاهی فکر میکنم ان روز کذایی تلور

روز کور شدن ماست پر از رنگ بنفش

چشم را میزند! همه در خانه هایشان حبس میشوند یا خود را حبس میکنند؟

گفتار با عمل نمیخواند! اینجا ((مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد)) میشنویم نه!؟

حتی بیان غم دیگران جانم را میگیرد! 

روز کذایی تلور

از همان سنگینی چشم هایم فهمیده بودم خوابم!

از خودم بلند شدم من دیروزم مرد

من دروغ نمیگفتم ....ولی دیروز گفتم !

من تلور دروغ گویم ! خودم را گول میزنم!

این چه القابی ست که به خود نسبت میدهی عزیزتر از جانم 

خود منم کف اتاق !

 اینه ی ابی !

صدای ناله میشنوم

از روی تخت ست خودمنم ...چشمهایم التماس میکنند میگویم خودت بمان!

من خودم بمانم؟!

عزیزتر از جانم! خود اینه ایم چشمهایم سرد ست بی حس زیر خروار ها خاک ...با خاک زیباتر میشوم مگر!؟

چرا من اینه ایم شبیه لبخند های ترسناک خواب هایم ست؟

همان قدر سرد! سرمایی که تا عمق دهلیز هایم را میسوزاند و مرا تنها تر از اینی که هستم میکند!

صدایش از خون میاید 

مادرم را میگوییم

تلور! کجایی؟

مبهم الملوک
۰۶ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۶ ۲ نظر
امشب یه شبه مثل تمام شب های گذشته
من ..مامان و بابام...همونیم که قبلا بودیم .
اسمون همون رنگیه که قبلا بود
زندگی ولی طعمش تغییر میکنه
مثل ادامس چند طعم چارلی
امشب یه دقیقه بیشتره
فرقی هم نمیکنه یه دقیقه اینورتر یا اونور تر

ولی امشب رو میشه هایلات  کرد ....تو  دفترزمانی که داریم نه؟
یه رنگ قرمز خوشگل
با بوی محبت
با اسمون رقص ستاره ها
با صدای حافظ
و با یه لبخند از ته دل
یه دقیقه رو بخند

مبهم الملوک
۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۲:۱۵ ۳ نظر

 کامنت نیمه سیب سقراطی منو یاد این انداخت (نمیدونم کی خوندم و نمیدونم حتی توی چه وبلاگی بود )

همه یه داستانی دارن 

همه یه چیزایی دارن که برای خودشون عادی و برای بقیه عجیبه

همه راز هایی دارن که برای خودشون رازه برای بقیه خزعبلات

همه برای خودشون راه دارن که شاید برای بقیه بیراهه باشه

همه برای خودشون یه عطر دارن که شاید برای بقیه مثل بقیه عطر ها باشه

همه یه جوریی نگاه میکنن که شاید برای بقیه فقط یه نگاه ساده باشه

میخوام از دختری براتون بنویسم مثل تمام دخترا 

مثل تمام مردم......فقط برای خودشه...و برای دیگران عادی

تلور!!...شهرش پره از ادم هایی که دنیای ادم های دیگه رو میسازه

پر از ادم هایی که اونقدر هرکدومشون عجیب بودن که ذهن اسمون رو به خودش مشغول میکرد...بوی قهوه اسمون شهر رو کافه کرده بود

از زیر پاها شعر مثل اب رد میشد....میدونی همه مثل هم نبودن

نمیدونم چرا این ادما نمیخوان این سردی رو از چشماشون بردارن

نمیدونم چرا هرروز یه چیز جدیده

تلور همیشه سر به زیر بود ....همیشه شعر میخوند

کلر کلافه ش کرده بود.....دوست داشت دنیا اتاقی باشد که ارام در ان بنشیند و خودش را ببیند و شعر بخواند....حوصله نگاه های هیچ کس را نداشت....موهای قهوه ای روشنش زیر نور خورشید افتاب پرست گونه رنگ عوض میکردند..! نمیگویم عجیب 

میگویم زیبا....ساده....پر از عشق

چیزی که ادم های دنیایش نداشتند.!

بهترین شاعران را داشتند ..ولی جز صدای پای 79 پروتو هایشان

چیزی به گوش نمیرسید...گفته بودم شب هایشان دوگونه ست؟

نیمه ای روز و نیمی دیگر شب

راسیتش از این اسمان خوشم امده بود

داشتم از تلور میگفتم ..دخترکی بود ساده زیبا..!

تفریحش گشتن زیر ریشه های بود....میرفت و میرفت

میگفت بگذار گاهی کرم خاکی شوم...کور کورانه میروم...تا دنیای بی روحم را سر به زیر تر باشم ...در لاک خودم...اخر اگراینجا اشتباه بری... سنگ ها محاصرت کنن و بهتر از اینه که اونا محاصرت کنن.

از نظرشون تلورتخس ترین و احمق ترین دختر بود

چرا که دنیایش رنگی بود..!

وقتی میگویم دنیای رنگی یاد رنگ ها روی پرده سفید ...the giverمیافتم 

خیلی چیزا از بین نمیرن فقط جاهای هم دیگه رو میگیرن

حسودن نه؟!

تلور، تنها بود بهترین راه بود براش از اینکه از حرف های بی سرو ته بقیه خلاص بشه از اینکه فقط پیاده بره مز دونیمه و خودشو نصف کنه

یکی گریه میکنه و اون یکی سکوت..... یه نفر!!

یکی اذار و اون یکی کانون اول

یکی جای برای چشمانش نیست و دیگری مژه هایش برق میزنند

یکی مه  واون یکی شکوفه بارون.......ادامه دادن فکر میخواد و سفر به شهر مغزی






مبهم الملوک
۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۰۰ ۳ نظر

عاشق فشن شو های خونمونم وقتی لباس زمستونه ها رو جایگزین تابستونه ها می کنیم طی یه عملیات خیر پسندانه و نداهای مادرانه و افزایش حس تنبلانه

#در جهت همون نمک زندگی 

الان یه فرد ماهیچه شیمک گرفته هستم در خدمتتون

مبهم الملوک
۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۵ ۱۰ نظر
ناهارم را در حیاط زیر نور خورشید خوردم
نمیدانید چه کیفی داد..ان هم با سبزی های باغ خودمان
یه باغ کوچک و فسقلی
سبزی که دشت کاشت خودت باشد خوردن دارد هااا
به قول ننه گلی جانم ..مادر بزرگم را میگویم
دستانت عجب برکتی دارند..که یه بار بذر بپاشی تا چندسال اثراتش را میبینی
اوایل خودم هم نمیدانستم
بابا بذر میخرید
و عصرروزی مرا صدا میزد که برویم گل یا سبزی بکاریم
من هم بدو بدو میرفتم ..ان هم با چادر گل گلی
چقدر ان بیل کوچکم را دوست داشتم
چقدر شیرین زبان بودم
که رو به بابا میگفتم
نگا کن بابایی اینا دوتاش مال منه ....بقیه ی باغو خودت بریز.......هر کی مربعیش سبز تر بشه برنده ست ..گفته باشم..!
تقلب هم نداریم
و من مثل همیشه عاشق قربون و صدقه های بابا بودم
ته تغاری بودنه دیگه
ولی لوس نبودم
امروز وقتی داشتم ناهار میخوردم
چقدر دلم میخواست بایکی حرف بزنم
فکر هم که میکردم ..حرفی نداشتم
انگار فقط دوست داشتم صدایی بشنوم
هرروز تلویزیون....نمی گذاشت فکر کنم
به چیزی که امروز
دیدم
اینکه تنهایی غذا خوردن....سکوت ...گاهی زیادی سخته
ما نمیفهمیم....که کی گذشت و کی بزرگ شدیم 
اینکه یه روز چشم باز کنی ببینی تنهایی
یعنی هیچی نمفهمیدی
تا دیر نشده چشامونو ..گوشامونو باز کنیم
.
.
.
.
فاطمه...؟
بله
بیا این چراغ رو خاموش کن
باشه اومدم بابایی
مبهم الملوک
۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۳ ۰ نظر

یک چیزی هست تحت عنوان....بد شانسی

یعنی چی الان،؟ مانتو سنتی پیدا بشه...رنگش هم خوشگل باشه...بعد بری پرو کنی....از نظرت برات یه کوچولو بزرگه....بعد خانومه میگه نه عززززززییییییییزززززززززممممم خیلی خوبه....بعد تو شک کنی...بعد بری دوباره تو اتاق پرو...بعد بگی ..نوچ...کمرش یکم ازاده...بعد صدا خانومه بیاد...عززززززییییییییزززززززززممممم. ....اینا مدلشون ازاده.....من......!!!!

بعد با گوشی از خودمان عکس اینه ای گرفته...و از اینکه اینجانب ته خوش شانسیم..وقتی میام تو ماشین میبینم ..عکسه پاک شده......!!!!!!

من مانده ام ...عشق  به قدیمی بودن........قدیم ..پیر نیست....قدیم یعنی  تمام گذر هایی که شاید دیر انان را گذشته و به تو رسیده......!!

#تابستون اصفهان رفته بودیم ...بعد با خواهریه رفتم برا خرید مانتو....خلاصه رفتیم تو یه مغازه ای ..خواهریه مانتو انتخاب کرد که بر پرو کنه...منم ایستادم پشت در اتاق......تو مغازه 3 تا دختر بودن ...که اونجا کار میکردن چهره یکیشون رو ندیدم....بعد همین طور که منتظر بودم...وزیر لب میگفتم...چشمات مثه مثلث...دستات مثه گندم زار....سنگیی سایه ای را حس کرده..و کمی چرخیده و یک دختر خانم تپلی...و کمییییی تا اندکی ترسناک را دیده......و فریاد ابوالفضل در دلمان سر داده...و لبخند نمکینی نثارش نمودیم و بلافاصله چرخیده و انتظار را متحمل شدیم....دختر خانوم مذکور نیز جفتمان ایستاده و درمورد کم خوابی با دگر همکارانش حرف میزد.....ندا امد ببین خوبه؟....دستمان را جلو برده و قصد گشودن در را داشته ایم....چشممان به خواهر افتاده..... و همین که زبانمان در دهانمان چرخیده تا بگوییم خوبه بهت میاد.........

صحنه اهسته

من:خ.و.....ب...ه......برخورد جسمی نرم به ناحیه ی پهلو....گرد شدن چشمان اینجانب.....برخورد اینجانب با در اتاق پروی بعدی.....!!!!

و صدایی مظلوم.......ببببببیییییییینننننمممممم

و منی شوت شده ....!!


مبهم الملوک
۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۲:۰۰ ۱ نظر