فرار می کنند....برایم از ان ها بنویس...کلمات تو...شاید بیایند...شعر بنویس..بگو..... هرچه به دلت میاید را بگو
پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۴ ب.ظ
این حال من شده حکایت دار قالی رها شده ی هاشم خان
شده حکایت همان مشکلی که دامان میگیرد
یا حکایت مورهایی که هرروز از دیدم میگذرند
یا حکایت صدای چاووشی در شهرک گوش هایم
یا حکایت هوایی که یک روز سرد تر از دیروز و یک روز سردتر از فردا
یا حکایت یا علی مددی درویش
یا حکایت مار چنبره زده گوشه حیاط پشتی خونه ی حاج فتاح
یا حکایت خورشید بعد از باران
یا حکایت البوم بچگی هایم
یا حکایت فرار شن از موج
یا حکایت چشم های براق گربه
یا حکایت لرز هایی که یکهو تمام تنت را میلرزاند
یا حکایت معجزه خواندن تو
یا حکایت نداشتن جواب
یا حکایت ایهام تو
یا حکایت راه رفتن های دختر دایی جانمان
یا حکایت خنده های از ته دلش
یا حکایت دست هایم برای بغل گرفتن تمام ذوق کردن های بچه ها
یا حکایت نشستن هایم زیر نور افتاب و ابی که مشت مشت بر صورتم می کوبد
یا حکایت نسیمی که تمام اب ها را حتی اگر جوش باشند هم خنک میکند
یا حکایت بوم سفید که معلوم نیست نقش چه خواهد داشت
یا حکایت ارزو هایی که تلاش می کنی تا باشند و حقیقت را بغل کنند
بیست یا حکایت ..حکایت وجود من ست
شده ام اژده هایی دوسر
تا پا می گذارم در شهرشان
تالار جلوه نمایی کلمات
این کلماتند که فرار میکنند
ناپدید میشوند
و من...
مبهوت...
و چشم هایی سعی دارند سرابشان را بسازند
ودست هایی که سرد میشوند
و حافظه ای که سعی دارد مه هایشان را یاد بیاورد
و منی که هیچ از ان ها به یاد ندارم
من با لباس ابی فیروزه ای ام
وسط یک تالار
و اشک هایی که میریزند بر دهلیز قلب هایم
و پاهایی که سردی سنگ های مرمر به جانشان افتاده
و سکوت مطلق
ومن
و هیچ
اثر ایمان ملکی
شده حکایت همان مشکلی که دامان میگیرد
یا حکایت مورهایی که هرروز از دیدم میگذرند
یا حکایت صدای چاووشی در شهرک گوش هایم
یا حکایت هوایی که یک روز سرد تر از دیروز و یک روز سردتر از فردا
یا حکایت یا علی مددی درویش
یا حکایت مار چنبره زده گوشه حیاط پشتی خونه ی حاج فتاح
یا حکایت خورشید بعد از باران
یا حکایت البوم بچگی هایم
یا حکایت فرار شن از موج
یا حکایت چشم های براق گربه
یا حکایت لرز هایی که یکهو تمام تنت را میلرزاند
یا حکایت معجزه خواندن تو
یا حکایت نداشتن جواب
یا حکایت ایهام تو
یا حکایت راه رفتن های دختر دایی جانمان
یا حکایت خنده های از ته دلش
یا حکایت دست هایم برای بغل گرفتن تمام ذوق کردن های بچه ها
یا حکایت نشستن هایم زیر نور افتاب و ابی که مشت مشت بر صورتم می کوبد
یا حکایت نسیمی که تمام اب ها را حتی اگر جوش باشند هم خنک میکند
یا حکایت بوم سفید که معلوم نیست نقش چه خواهد داشت
یا حکایت ارزو هایی که تلاش می کنی تا باشند و حقیقت را بغل کنند
بیست یا حکایت ..حکایت وجود من ست
شده ام اژده هایی دوسر
تا پا می گذارم در شهرشان
تالار جلوه نمایی کلمات
این کلماتند که فرار میکنند
ناپدید میشوند
و من...
مبهوت...
و چشم هایی سعی دارند سرابشان را بسازند
ودست هایی که سرد میشوند
و حافظه ای که سعی دارد مه هایشان را یاد بیاورد
و منی که هیچ از ان ها به یاد ندارم
من با لباس ابی فیروزه ای ام
وسط یک تالار
و اشک هایی که میریزند بر دهلیز قلب هایم
و پاهایی که سردی سنگ های مرمر به جانشان افتاده
و سکوت مطلق
ومن
و هیچ
اثر ایمان ملکی
۹۴/۰۹/۰۵