آرتاکوانا

آرتاکوانا

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

در تعریف ادم ها از کلام انچنان خوب نیستم
اگر چه دوست دارم تعریفم کنند
میایم و حس ها را معجون می کنم!
معجون اووکادو
از رد پای سفید برف گذشتم و غم مارپیچ در کلمات حس ترکیدن کیسه های هوایی شش هایم را داشت
گمانم غم های یک مرد

مثل حباب های هوایی باشند که هرگز در یخ حل نمی شوند !!

می توان برای کلمات راه ساخت و دو چرخ ویرگول و من

که در انبوه کلمات از خاک درامده یک درخت!

نه!!

هزاران درخت می گذشتم چشم هایم را می بستم و با دهلیزهایم فرمان را می گرفتم و پرواز می کردم

حس روی اب ماندن

یک حس خلا بدون درک

گوش هایم را از اب پر می کند و ریشه های فرو رفته ی درخت را می بینم

دستانم را نگاه می کنم

ریشه رگ هایش در جانم میان مقعر های خونم می رقصند

پروازم اوج بیشتری می گیرد!

ابر هایی با هاله هایی از سبزی و ابی مرور خاطرات

این جا باران معنی ندارد

اینجا باران احساس از هواپیمای رفته بر برگ برگ درختان می نشیند از ریشه می گذرد!

کلماتی که از منتهی الیه موهای قهوه ایش با دستانی از خورشید که از برگ می گذرند!

خورشید

نمی تواند مرور برگ های سوراخ شده را  از بین ببرد

خورشید جان به ریشه می دهد و با نوای التیامش

ساقه های چوبی درخت را قطور و قطور و قطورتر می کند!

در جنگل راه می افتم

برگ ها با باد برایم از گرامافون خاک می خواندند و زمزمه می کردم

شاید تیره گمان شود

ولی تیره نیست!!

انبوه از حسم که باشی گرسنگی راه جاذبه ی کفش ها را برای سوی غذا رفتن بیشتر می کند

از زیر انداز های ماهان گرفته تا امدن ابی به چشم هایش (همان ابی)

گمان نمی کردم غذا های ریشه درخت به امروزی این دنیا لذیذ باشند

ولی می شد لبخند برگ ها و نسیم خنک را در جریان عمر درخت در اوند های چوبی عمقش دید و حس کرد!!

خاطرات مرور می شدند در جای جای سرکه و از فرنگ اورده شده!

از گذر اب زیر پل می نویسد بر برگ های دلش و پوستک های تنه ی قطورش ثبت می کنند

رقص نسیم زاینده رود را

از یادم گذشت

میان این همه عشق کلمات

یک لیوان چای عجب به جانم می چسبد

سمت رودخانه رفتم و پاهایم را میان قطبی های جان گذاشتم و تلالو نور را میان انگشتانم می دیدم و باد با تکان برگ های درخت و صدای اب برایم کتاب میخواند

از دولت ابادی و خاموشی چراغ ها و بزرگی گتسبی

با انگشتان پایم با سنگ بازی می کردم

حک شده حس میکردم

از سومین حس خواندم

تو همان ابی نگاهت بودی

که مرا در خودت حل کردی ولی تو تبخیر شدی و من تنها ماندم

 و نیست مجالی برای میعان

و همان ابی دستانت مرا در اقیانوس دلت گم کرد

سرگشته تر از من هم مگر بود!

# گذر از جنگل

گذر از راه راه ی

ریشه ی یک درخت

این جنگل حس شده

و زمان گذرنده در میان اعترافات یک درخت ست

قلم تان مستدام و از پشت پلک هایتان لبخند عشق خورشید شروع راه باشد

راه سبز

برای ریشه هایتان


                                                    




مبهم الملوک
۲۹ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۳۴ ۱۰ نظر

پست اقای سر به هوا

روز هایی دارم در این عمر کوتاه

بس عمیق!

نه به عمق فکری دریایی

نه به عمق مذابی سبز

من

در سوت سکوت گم می شوم

گم!

بودن یا نبودن می شود انعکاس اینه از چشمان تو

و من می شوم یک یاد فراموش شده از فکر تو

نه به عمق لبخند برگ

نه به عمق رد پایی سرد 

پرت می شوم 

در جایی که درکی از رنگ ها ندارم

می بینم

ولی نمیفهمم

مگر اینجا هم می فهمیدم!؟

نمی دانم

خیلی چیز ها را نمی دانم

گمانم می گفتم عمر کپی شدیمان را به رخ چه کسی می کشیم

ولی انگار 

این نبردی یک به میلیارد نیست!

این زل زدن به چشم های خود من ست

نه منی که من باشم

منی که فارغ از تمام روزمرگی هایم باشد

یک وجود ماورای این اتمسفر

فارغ از این گرد ردپا ها

فارغ از گریه های بی امان 

فارغ از دردی که من و تو نفهمیدیم

ولی دختران پاک سرزمینم فهمیدند

بگذار بریزند..اری

قطرات اشکم بریزند

که این اشک یک جسم نیست

این درد ست!

این دردی ست که فرار از ان محال ست!

دختر دمیده ی کسی ست که زنده می کند و می میراند

ان هم 

در یک شیشه ی لاجوردی

سقوط!

گریه!

شادی!

دو دست و کوه!

اغاز یک عمر!

یک عمری که رنگ دمیده ی عشق می سازد 

مخلوق بی فکر چنان مخلوق عشق و لطافت خدا را می سوزاند که گویی جهنم را در خودش زنده می کند!

به خاطر حسی که حیوان بی عقل

شرمش می شود!

اخر مرگ به کجا!!!

چه میکنی با دخترانی که شکوفه ی دمیده ی عشق خداوندگارست 

آه!

بیایم چه بگویم 

فریاد درونم زبانم را بسته!

شده ام جسمی بی جان در میان تمام تاریکی های زبان و رنج ترسیده از ابرو 

هرروز به مرده ی انسانیت بیشتر باور میکنم 

ولی هنوزم میگویم قبری نیست!

بیایم

 

از غمی بگویم که کمر پدری را خم کرد

چشمان مادری را از اشک نابینا

و بغضی که خواهر و برادرانش را خفه کرد

ان هم به خاطر یک جهنم زاده شده !

نه زاده شده از او

زاده شده از خودش!!

         

مبهم الملوک
۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۵ ۶ نظر
                                                            
                               منبع الهام پست *صد گام به عقب.! * 
                                   blue-marble-ball.blog.ir
     

تق و تقِ معروفِ کفش هایت حالا خفه خون گرفته...

   کسی نمی داند می آیی بی سر و صدا یا که نمی آیی دیگر! پله هایی که طی میشود.

   تمام پله ها را تار موهایی پوشانده که حنایی اند.

   اسمم را که پله ها بلد شدند....اسمت را. نام های بیهوده در سرنوشتمان را.

   که نمیدانیم باید با آن چه کار کنیم؟

   که نگرانی این تارهای حنایی تا کجای پله ها میرود! آخرش چه؟ شاید حسادت نجاتمان دهد! ویلن به دست پله پله را (مو حنایی) بنوازی و به سمت من بیایی.

   درست در میانی ترین نقطه ی سالن، در آخرین طبقه.

   یک ملاقات پیش بینی شده و ساز و آرشه ات که از انتهایی ترین نقطه ی انگشتانت آویزان شده...

   منی که میخندم و آبی های قیرگونه ام از انتهایی ترین نقطه ی موهایم روی زمین می چکد...می خندم.

   می گویم: درست است که ساز ها ماژوخیسم دارند اما اینطور دست نگیر اش.

   میخندی و از گوشه ی چشمت از همان قیرآبی های من می چکد!

   باز به زبان می آیم که: آمدم روزِ نحسی را پاک کنم. قسم به سیلی ای که به تو زدم؛ این همان چاره ای ست که شب ها هزار بار فکرش را کردم...!

   بعد حواست را و دو سال از زندگی مان را می بلعم!

   بعد هم میشوم آن مو حناییِ بی خبر از دنیا...و تو هم به سوگِ عشقِ مرده  ات می نشینی...!  




از مار پیچ های مغزم تا دهلیز های قلبم:

  1. می دیدم ! خود مرده ام را می دیدم
    چطور عاشقم شدی؟
    من!
    فریاد درون خاک بودم!
    تو گریه های بی امان دلت!
    من گذشته ی راه بودم!
    تو گمشده ی بیابان!
    شاد باشم یا غمگین!
    من از این حس بی خیالی بیزارم!
    تو خودت هستی یا عذابت!
    من دوخته به چشم هایت!
    اشک هایت واقعی اندیا نه!
    نمی توانم حسشان کنم!
    تو دلت دوتاست؟
    یکی برای من و دیگری برای خودت!
    گریه هایت را پای چه بزارم!

  1. بر گردم هیچ چیز عوض نخواهد شد!
    تو همانی  که بودی  ولی من شاید دیگر خودم نباشم!
    نمی توانم برگردم!
    آه هنوز خونم را کف اشپز خانه  پاک نکرده ای؟
  2. میخوای نشان دهی یا عذاب دهی؟
    من بی خانمان شدم؟!
    راندی یا هنوز جای دارم؟
    نمی دانم اشک هایت را پای چه بگذارم؟
     من از این حس بی خیالی بیزارم!

مبهم الملوک
۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۰ ۷ نظر

دیدین اینایی که برق میگیرشون یا چوب میخوره تو سرشون عوض میشن 

عجیب میشن

من از همون بچگی یه نیرو هایی توخودم حس میکردم 

الان یه هفته ست منو برق گرفته

یعنی میخواستم برم روشویی؟ حمام؟ دستشویی؟ گلاب به روتون؟ تمامی موارد؟

که مسواک بزنم 

همزمان دستگیره در رو اوردم پایین و کلید چراغ رو زدم 

یا علییییییییی

چشمتون روز بد نبینه 

آی تو دلم بندری میزدن آی میزدن 

دستمم برنمیداشتم که های میگفتم ماااامااان 

خلاصه دیگه اومدن جدام کردن 

الان یک عدد برق گرفته ی توهمی هستم خدمتتون 

به نظرتون یعنی نمیشه یکی از همون نیرو های دوران فسقلیم فعال شه حالااا

واقعا چرا با روح و روان ادم بازی میکنن 

مبهم برق گرفته با موهای سیخ سیخی 

*

*

*

الانا که فکر میکنم میبینم طفولیت ابهت بیشتری داشتمااااا

افتخاراتم اینه تا 7 یا 8 سالگی رقاص فامیل بودم 

میمودن دنبالم حتییییی

یعنی هرچی عروسی اون موقع بود تو فامیل ما

رقص چاقوش با من بوده ...فیلمم رو من بوده اصن فک کنم فیلم برداره کلا ول کن من نبود بااابااااا عروس و دوماد یه طرف دیگه ان 

الان که میبینم کلا فیلم های بچگی هام از ضبط فیلم در مورد سفر نامه یعنی مینشستم جلو دوربین از دمای اون شهر میگفتم تا اینکه کجاییم کجا میریم کی چیکار میکنه ...با اجازتون پیام بازرگانی هم داشتم 

 فیلم تبلیغ انواع محصولات به ویژه خوراکی ...مخصوصا بستنی

کلا بستنی خور بودماااا

بستنی های بقیه هم میخوردم البته به صورت کاملا پنهانی

بستنی بابام هم همیشه مال من بود ...آی کیف میکردم 

تازه یه رگم دارم ...رگ ریپیتی شپلونگی الملوکی 

یه سری فیلم و برنامه کودک بودن که من شونپخت بار تاکید میکنم شونپخت بار میدیدمشون 

و هر بار ذوق میکردم .....روایت داریم کل خانواده دیالوگ هاشو حفظ بودن  :)

یه همچین بچه ای بودم من

# به این جور متن ها میگن ترکیدگی خاطره و هدف مرتب کردن کاخ ذهن شخص شخیص مبهم الملوک می باشندی 

دو نقطه دیییییی 


مبهم الملوک
۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۴۸ ۶ نظر

راه میرفتم و بیشتر گم میشدم در خلایی که مسبب ایجادش کمک چندانی نمیکرد راه خلاص شدنش بیشتر!

شادم  و این شادی از جمع شدن خانواده م نشئت میگیرد و حباب خلاء ام را رنگی تر  میکرد

شده بودم  بازی دختر بچه ای (دوست دارم بگم یه فسقل ناز نازی ) که چشم هایش را میدوخت به طولانی ترین عمر حباب هایی که خالقشان خودش بود!

تورخدا نمیر ...نمیر!

پلوپ!!  زمین خیلی دل رحم نیست یاشاید بود! و با تمام قانون هایی که قدم به قدم دنیایمان را پر کرده ایم هر روز این ما هستیم که طناب را دور گردنش انداخته ایم می کشیم !

انقدر در گردباد گذر های خودمان چرخانده ایم که راهی چون سرگیجه نخواهد داشت

7میلیارد مارپیچ! ان هم با ادعایی که هر روز پیچش درخت ها را بیشتر میکند و هوا را سردتر

ما عاقل تر میشویم ولی میدانی مثل کتابی ست که فقط روخوانی شده...با بی رحمی تمام و بدون توجه به تمام عشق نویسنده مثل یک نور روی محور دایره شکل قدم میزند ان هم با چشمان بسته!

هیچ چیز قابلیت نفوذ در ما را ندارد

انگاه حرف هایمان را در جملات بعدی نقض میکنیم و wow!!

ما چقدر با تمدن و واقع بینانه هستیم و چقدر خوب ست که می دانیم در فلان کشور مشکل مردمش چیست یا مثل یه کبک سرمان در برف چون دریل میچرخایم در عجبیم که چرا فرقی بین سفیدی چشم راست و چشم چپ نیست و نمیفهمم سرمایی را که کره ی چشم ها را قرمز و قرمز تر میکند!

سهراب از دلش فریاد میزد

چشم ها را باید شست!

این دل را باید شست!

در عین ارامش عمیقی که میان کلماتش غلت میزنند

خیلی جدی ست خیلی!

دلم گرفت و مثل یه غبار عظیم و سنگین به روی سرخرگ هایم میخندید

وقتی پرسیدم و وقتی فهمیدم

12ساله  14ساله  15 ساله 18ساله  20 ساله  23 ساله  25 ساله  27ساله  30ساله

در عین حال زیر 12 سال

12به بعد تا اخر عمرشان را میدانستند

درس میخوانند ....بزرگ میشوند...خوشگل تر میشوند...ابرو هایشان را بر میدارند...و صورت هایشان را سفید ترمیکنند...وبا تمام وجودشان ارزو داشتند جوش های لعنتیش بروند خانه هایشان فکرکنم میانه ی خوبی نداشتند!

یک رشته ای میروند...بعضی میخواستند دکتر شوندو دیگری دندان پزشک و داروساز و بعضی دنبال کاری بودند که پول بیشتری داشته باشد تا لبخند روی صورتشان بزرگتر باشد

خیلی وقت است سوال علم بهتر یا ثروت؟

جواب دل هایشان ثروت ست

باید اول شکم هایمان سیر باشند تا بشود علم را دانست

و بعضی مهندس و بعضی وکیل و روان شناسی و دبیر

و بعد از کنکور شاید بشود و شاید نشود

در هر صورت شوهر کرده و مادر میشوند و درگیر زندگی و همین طور میگذرد و بعدش میمیریم !

و تمام!

آه خدای من ! دانش اموزان مملکتم گذر های عمرشان کپی یکدیگرست

و هیچ خبری از ارزو های عجیب و غریبشان نیست

هیچ!

و هیچ خبری از بازی و جیغ بچه ها در کوچه ها نیست

هیچ!

و هیچ خبری از یک جمع بدون کنایه و باعشق نیست!

و هیچ خبری از اسمان صاف خانه های قدیمی نیست!

اخرمیدانی دنیا پیشرفت کرده و پل های پشت سرش را هر لحظه خراب میکند

تا جایی که وقتی میچرخم فقط باید بدوم

و دست هایی را میبینم که روزی خبر پدر و مادر شدنشان عشق را از چشمانشان میباراند

و حالا تیشه بر این ریشه میزنند و ترافیک مغز هایشان راه سرخرگ را میبند!

ولی میدانی زیباترین گفت و گوی های عمرم با بچه های زیر 12 سال بود

انقدر با هیجان از اینده رنگیشان حرف میزندند و وقتی به دست هایم نگاه میکردم

قدرت هر کاری را میدیدم ...هرکاری!

ایده هایشان را در تبلت هایشان می نوشتند وبا ان دست هایی که نیرو صاعقه خدایان باستان پیشش کم میاورد

نقاشیشان میکردند یکی شان دوست داشت فضانورد شود و وقتی میپرسیدم سیاره ها را میشناسی ؟

یک لبخند عمیق زد و لیست کتاب هایی که خوانده بود رابرایم میگفت و سیاره ها را با ویژگی هایشان به ترتیب مثل یک توپ بازی برایم تعریف میکرد و منم از ارزو های عجیب و غریبم با او حرف میزدم

اولش تعجب میکرد پرسیدم به قیافه ام نمیخورد اینقدر ارزو داشته باشم؟

گفت چرا میخورد ولی مثل خواهر یا مادرم نیستی یعنی ارزو هایت رنگی ترند و ارزو هایی که تا به حال نشنیده ام

گفتم شاید ان ها هم داشتند ولی فراموش کرده اند

غمگین شدم ! عمیق!

لبخند زد و با او وارد دنیایی ارزو هایمان شدیم

از ارزو های دوستانش میگفت و سعی میکرد چیزی شبیه چهر ه ی ان ها را وارد ان دنیا کند چقدر از ته دل خندیدیم

چقدر ان دنیا دوست داشتنی بود وچقدر جاده اش دوستداشتنی تر!

دستانش را گرفتمو گفتم هیچ وقت هیچ وقت ارزو هایت و دنیایی ک ه باهم دیدیم را فراموش نکن

بهترین فضانورد دنیا!

و من چشم هایم را باز کردم

ساعت 17:00

#البوم x از   ed sheeran

#تصویر  از دیوار رنگی


مبهم الملوک
۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۴۱ ۶ نظر