الهام گرفته از تیله های ابی حوض
کسی نمی داند می آیی بی سر و صدا یا که نمی آیی دیگر! پله هایی که طی میشود.
تمام پله ها را تار موهایی پوشانده که حنایی اند.
اسمم را که پله ها بلد شدند....اسمت را. نام های بیهوده در سرنوشتمان را.
که نمیدانیم باید با آن چه کار کنیم؟
که نگرانی این تارهای حنایی تا کجای پله ها میرود! آخرش چه؟ شاید حسادت نجاتمان دهد! ویلن به دست پله پله را (مو حنایی) بنوازی و به سمت من بیایی.
درست در میانی ترین نقطه ی سالن، در آخرین طبقه.
یک ملاقات پیش بینی شده و ساز و آرشه ات که از انتهایی ترین نقطه ی انگشتانت آویزان شده...
منی که میخندم و آبی های قیرگونه ام از انتهایی ترین نقطه ی موهایم روی زمین می چکد...می خندم.
می گویم: درست است که ساز ها ماژوخیسم دارند اما اینطور دست نگیر اش.
میخندی و از گوشه ی چشمت از همان قیرآبی های من می چکد!
باز به زبان می آیم که: آمدم روزِ نحسی را پاک کنم. قسم به سیلی ای که به تو زدم؛ این همان چاره ای ست که شب ها هزار بار فکرش را کردم...!
بعد حواست را و دو سال از زندگی مان را می بلعم!
بعد هم میشوم آن مو حناییِ بی خبر از دنیا...و تو هم به سوگِ عشقِ مرده ات می نشینی...!
از مار پیچ های مغزم تا دهلیز های قلبم:
- می دیدم ! خود مرده ام را می دیدمچطور عاشقم شدی؟من!فریاد درون خاک بودم!تو گریه های بی امان دلت!من گذشته ی راه بودم!تو گمشده ی بیابان!شاد باشم یا غمگین!من از این حس بی خیالی بیزارم!تو خودت هستی یا عذابت!من دوخته به چشم هایت!اشک هایت واقعی اندیا نه!نمی توانم حسشان کنم!تو دلت دوتاست؟یکی برای من و دیگری برای خودت!گریه هایت را پای چه بزارم!
- بر گردم هیچ چیز عوض نخواهد شد!تو همانی که بودی ولی من شاید دیگر خودم نباشم!نمی توانم برگردم!آه هنوز خونم را کف اشپز خانه پاک نکرده ای؟
-
میخوای نشان دهی یا عذاب دهی؟من بی خانمان شدم؟!راندی یا هنوز جای دارم؟نمی دانم اشک هایت را پای چه بگذارم؟من از این حس بی خیالی بیزارم!