جهنم زاده شده !
روز هایی دارم در این عمر کوتاه
بس عمیق!
نه به عمق فکری دریایی
نه به عمق مذابی سبز
من
در سوت سکوت گم می شوم
گم!
بودن یا نبودن می شود انعکاس اینه از چشمان تو
و من می شوم یک یاد فراموش شده از فکر تو
نه به عمق لبخند برگ
نه به عمق رد پایی سرد
پرت می شوم
در جایی که درکی از رنگ ها ندارم
می بینم
ولی نمیفهمم
مگر اینجا هم می فهمیدم!؟
نمی دانم
خیلی چیز ها را نمی دانم
گمانم می گفتم عمر کپی شدیمان را به رخ چه کسی می کشیم
ولی انگار
این نبردی یک به میلیارد نیست!
این زل زدن به چشم های خود من ست
نه منی که من باشم
منی که فارغ از تمام روزمرگی هایم باشد
یک وجود ماورای این اتمسفر
فارغ از این گرد ردپا ها
فارغ از گریه های بی امان
فارغ از دردی که من و تو نفهمیدیم
ولی دختران پاک سرزمینم فهمیدند
بگذار بریزند..اری
قطرات اشکم بریزند
که این اشک یک جسم نیست
این درد ست!
این دردی ست که فرار از ان محال ست!
دختر دمیده ی کسی ست که زنده می کند و می میراند
ان هم
در یک شیشه ی لاجوردی
سقوط!
گریه!
شادی!
دو دست و کوه!
اغاز یک عمر!
یک عمری که رنگ دمیده ی عشق می سازد
مخلوق بی فکر چنان مخلوق عشق و لطافت خدا را می سوزاند که گویی جهنم را در خودش زنده می کند!
به خاطر حسی که حیوان بی عقل
شرمش می شود!
اخر مرگ به کجا!!!
چه میکنی با دخترانی که شکوفه ی دمیده ی عشق خداوندگارست
آه!
بیایم چه بگویم
فریاد درونم زبانم را بسته!
شده ام جسمی بی جان در میان تمام تاریکی های زبان و رنج ترسیده از ابرو
هرروز به مرده ی انسانیت بیشتر باور میکنم
ولی هنوزم میگویم قبری نیست!
بیایم
از غمی بگویم که کمر پدری را خم کرد
چشمان مادری را از اشک نابینا
و بغضی که خواهر و برادرانش را خفه کرد
ان هم به خاطر یک جهنم زاده شده !
نه زاده شده از او
زاده شده از خودش!!