آرتاکوانا

آرتاکوانا

۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

دانلود

Jar of hearts _ christina perri


مبهم الملوک
۲۸ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۲۸

حتما تاریخ رو فراموش کردن

وگرنه

# تولدمه ( عنوان تاریخ و زمان اصلی تولد بنده ست )

مبهم الملوک
۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۰

دانلود

The reason_hoobastank

وقتی نامم را مبهم گذاشتم ، خود من بود که فریاد میزد، 

اگر روزی بتوانم این حجم از نمیدانم هایم از تمام بغض هایی که با گوش کردن یک اهنگ صدای بلند اذان گریه ی یک کودک  در جنگل قدم زدن  دیدن دوباره خاک های شش هایم و... دارم را ، برای خودم مُهر کنم و خودم را گیر بیاندازم شاید برایم  هوا ، هوای بهتری برای پریدن باشد.

# این اهنگ را تماما عاشقم:) 

مبهم الملوک
۲۳ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۸

الان که دقت میکنم 

تصورات من از شمشیر بازی یه چیز هشلفتى بود

و دارم به لایه های خشمیگن درونم پی میبرم یه چیزی تو مایه های زندگی برای بقا اصن 

^________^

مبهم الملوک
۲۱ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۸

دیگر حتی نمی توانم برایت بنویسم 

چیزی در من جادو شده است  شاید گذری ازتو ،از سرخی گونه هایت که حتی از سیب سفید برفی  هم وسوسه کننده تر ست ،شاید برق چشمانت مرا گرفت! و نفسم را بند اورد اخر من در برابر تو عایقی ندارم 

شاید سایه بازی دستانت مرا درremخواب هایم با خیال تو جادو کرده باشد 

مانند کودکی هایم که هراسان میگفتم نمی توانم نفس بکشم!

نمی دانستم میشود از دهان هم نفس کشید

تو ندانسته ی تمام زندگی منی 

#عنوان از صائب تبریزی

مبهم الملوک
۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۶ ۲ نظر
در دوران گیج طوری مهد کودک یک روز دختر خاله ی یک سال کوچکتر از بنده از جزیره به سمت ما عزیمت میکنند و چند روز بعد طی ابهاماتی برای من تصمیم بر این شد که دختر خاله جان  ،با من به  مهد کودک بیاید ، و  جریان ما با رسیدن به مهد شروع و ساعاتی بعد پایان میابد.
دختر خاله مذکور موهایی بس فرفری داشت و بس باهم کاسه کوزه میشکاندیم و بعد ها به شدت عجیب اندر غریب و جنگل زده ای باهم دعوا میکردم در سنینی که دوست بودیم و عملا در دنیای خودمان سیر می کردیم مثل همیشه خاله جان بنده در گذر تعطیلات به خانواده سر میزدنند ،یک روز تصمیم بر این شد که با من همراه مادرجان به مهد بیاید ،خواب الود راهی شدیم گویی که من هیس هیس طور راهی کلاس شدم و حضور مقنعه پف کرده ای با کاپشن صورتی رنگ کنار خودم حس کردم و از انجایی که صورتی مظلوم داشت پس از کسب نگرانی های بزرگتر بودن به لبخند زدن به دوستان دختر و پسر خود مشغول شدم در حالیکه منتظر خانم معلم بودیم بعد از گذشت زمان دیدم که بعله! همان پف کرده از اینور کلاس نام آن ور کلاس را می پرسد و یکی یکی قاپ دوستان مرا می دزد تا انجایی که من ماندم و دوست پسری (دوستی که پسر است) که داشتم کسی که جثه ای نحیف و قدی از من کوتاه تر داشت و پسرکی کم حرف بود و به خاطر دارم که روزی نوبت سرسره اش را به من داد ، من در حالی که به قصه گویی های دخترخاله ی عزیزم گوش میکردم که تلفظ درست جزیره یشان را مدام تکرار می کرد و به نوعی بر منبر رفته بود و با هر سر تکان دادنش به طرز بی نهایت بامزه ای موهای فرفری زیر مقنعه اش تکان می خورد و من در این حال چاره ای جز کولی بازی در اوردن نداشتم و انچنان زیر گریه زدم که مادرجان را به مهد کشاندم و در مقابل سوال های مکرر مادر و معلم و مدیر و ...سکوت می کردم ولی ان قیافه ی به ظاهر مظلوم پف کرده را مگر می شود فراموش کرد.
تا الان که 3یا4 ماه پیش ماجرا را برای مادرم تعریف کردم و او ساعت دو نصفه شب انچنان قهقه میزد که من باز خودم را همان دختر بچه ی مهد کودکی دیدم که می گفت :(( اگه میدیدیش تمام دوستام رو برد برا خودش :(
#این مدلی نوشتن هم جالبه ها :)
مبهم الملوک
۱۶ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۳ ۵ نظر

با پیشنهاد خوب جناب هولدن و دعوت جناب اووکادو ،پیشنهاد های تابستونی مبهم رو شاهد هستید :)

فیلم:

1.ایستاده در غبار

2.مجموعه 3 قسمتی hunger games

3.سریال 3 فصلی sherlock holmes 

4.سینمایی Victor Frankenstein 

5.سینمایی beautiful mind

6.سینمایی The Imitation Game 

7.سینمایی brooklyn

8.سینمایی catch me if you can 

9.سینمایی joy

کتاب:

1.هوا را از من بگیر،خنده ات را نه! / پابلو نرودا

2. 1984 / جورج اورول

3.فراتر از بودن / کریستیان بوبن

4.بادبادک باز / خالد حسینی


موسیقی:

1. البوم شهر من بخند / گروه پالت

2. تک اهنگ تصنیف نانی جان

3.بی کلام Yanni

4.البوم کامران تفتی / عکس زمستونی تهران

5.البوم   ed sheeran / x

6. البوم 21 / adele

7.البوم one direction / made in the A.M 

8.البوم maroon5 / V


مستند:

1.مهاجران / قسمت های محسن دانشگر و مازیار رحمان زاده / پخش از 

شبکه ی یک سیما در دهه 80

2.اخرین روز های زمستان / شهید حسن باقری


سایت:

1.متمم  / محمد رضا شعبانعلی

2.TED 


کار:

1. چند نفری سینما رفتن

2.پیاده روی

3.شنا


سخنرانی:

1.شب قصه 1 / خانه توانگری/ علیرضا شیری  

2.شب قصه 2 /خانه توانگری /علیرضا شیری

3.Elizabeth Gilbert /Your elusive creative genius


خوردنی:

1.اب طالبی

2.عرقیجات گیاهی


ذهن:

1.سفر در زمان

2.رمزنگاری

مبهم الملوک
۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۰ ۸ نظر
من یک ساله که مبهم الملوکم
و از بودن در این جا خیلی خوشحالم و با ادم های خیلی خوب و دوستداشتنی اشنا شدم که باعث افتخاره
یک سال بسیار خوبی بود خیلی حال خوبی داشت نمیدونم باید چی بگم ولی
میتونم یه لبخند گنده بزنم که لا به لای این پست مشخص باشه
هر نظر و حرف و حسی که درمورد من ،مبهم الملوک داشتید و دارید رو زیر همین پست بنویسید :)
ممنونم
# یک اعتراف هم بکنم که عمر سایت رو از عمد گذاشتم که یادم نره و تا 364 روزش رو اخوی گفت بهم ولی حواسم نبود که طبق ساعته
تکرار می کنم...نچ نچ بر من :):)

مبهم الملوک
۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۱ ۱۰ نظر
من خوشحالم...خیلی هم خوشحالم
به خاطر وجودم به خاطر افرادی که بینشون بزرگ شدم به خاطر شهری که در اون بزرگ شدم شهری که برای من صحبت کردن ازش بغضم رو تا مرز چشمام میاره وگذشته ی هایی که برام ارزشمند هستند از خانواده ی مادری و خانواده ی پدریم که هرکدومشون برام افتخار بزرگیه ما خانواده ی معمولی هستیم با سرگذشت معمولی اینکه میگم افتخار  برام توصیف کردنش سخته و الانم که سعی می کنم چیزی بنویسم که بشه درکش کرد فقط دارم بغض می کنم . این چیزا رو خیلی وقت ها متوجه نمی شیم مگر اینکه در شرایط به ظاهر خاصی قرار بگیریم من می دونم که راه زندگیم تازه شروع شده و از این بابت استرس دارم و می ترسم و نمی دونم قراره چی بشه و بار ها با خودم تکرار کردم که میشه فایده داشت و میشه اسم..عقیده و خیلی چیزای دیگه رو موندگار کرد شاید اسمشو گذاشت بلند پروازی چیزی که شنیدم  ولی بنظرم اون یه جور دیگه ست ولی من واقعا می خوام و میخوام بشه اگر یک درصد موقعیت زندگی من خانواده ی من کشور من و شهر سختی کشیده ی من تغییر می کرد من اینی که الان هستم نبودم و احتمالا اونموقع خودم رو دوست نخواهم داشت من نمیدونم که قراره چی بشه ولی به سرنوشت اعتقادی ندارم  به دونستن وجود عظیمی از احساس و قدرت که بهش خدا می گیم اعتقاد دارم ولی به بسته بودن دست خودم نه می دونم که میدونه قراره چی بشه و بی دلیل من الان نباید سرشار از احساس باشم و سرشار از حسی که دستامو میلرزونه نمیدونم دعا کردن برای همدیگه چیه نمیدونم گرفتن حق چیه و... و خیلی از جمله های دیگه که نمیتونستم درکشون کنم ولی حال خوب رو میفهمم خیلی خوب هم میفهمم چون هیچ وقت به هیچ چیز عادت نکردم و این برام  خودش حال خوب

حالم را جوانه ی زیر برفی بساز
که هر لحظه انتظار بهارش را می  کشد
گرچه هر روز ترس از ریشه یخ زدنش را با خود به برف می برد ولی
تو نور خورشیدش باش.
مبهم الملوک
۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۶

روز هایی هم هستند که زود بیدار میشوی و باز چشمانت را می بندی و به غیر واقعی ها فکر می کنی ،میگذاری تو را هر جا ببرند ،صدای دعوای پرده با شیشه تو را بی قرار نمی کند ،چرخشت در حالی دستت را همچون هواپیمایی در حال سقوط بر گتسبی فرود می اوری ،چشم چپت را باز میکنی و پیش خود می گویی :صد نامه فرستادم..صد نامه..صد!

چقدر دوست داشتی پاهایت زیر پتو رهسپار امواج دریا شوند و ریز جانور هایی که میان انگشتانت بالا و پایین می روند را بتکانی.

و حالا نمی دانی 

چرا تپش های قلبت اینقدر زود شب و روز می شوند 

مگر تو هم انجا بودی؟

                        

مبهم الملوک
۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۵ ۳ نظر