آرتاکوانا

آرتاکوانا

مهد فاش شده :)

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۵۳ ب.ظ
در دوران گیج طوری مهد کودک یک روز دختر خاله ی یک سال کوچکتر از بنده از جزیره به سمت ما عزیمت میکنند و چند روز بعد طی ابهاماتی برای من تصمیم بر این شد که دختر خاله جان  ،با من به  مهد کودک بیاید ، و  جریان ما با رسیدن به مهد شروع و ساعاتی بعد پایان میابد.
دختر خاله مذکور موهایی بس فرفری داشت و بس باهم کاسه کوزه میشکاندیم و بعد ها به شدت عجیب اندر غریب و جنگل زده ای باهم دعوا میکردم در سنینی که دوست بودیم و عملا در دنیای خودمان سیر می کردیم مثل همیشه خاله جان بنده در گذر تعطیلات به خانواده سر میزدنند ،یک روز تصمیم بر این شد که با من همراه مادرجان به مهد بیاید ،خواب الود راهی شدیم گویی که من هیس هیس طور راهی کلاس شدم و حضور مقنعه پف کرده ای با کاپشن صورتی رنگ کنار خودم حس کردم و از انجایی که صورتی مظلوم داشت پس از کسب نگرانی های بزرگتر بودن به لبخند زدن به دوستان دختر و پسر خود مشغول شدم در حالیکه منتظر خانم معلم بودیم بعد از گذشت زمان دیدم که بعله! همان پف کرده از اینور کلاس نام آن ور کلاس را می پرسد و یکی یکی قاپ دوستان مرا می دزد تا انجایی که من ماندم و دوست پسری (دوستی که پسر است) که داشتم کسی که جثه ای نحیف و قدی از من کوتاه تر داشت و پسرکی کم حرف بود و به خاطر دارم که روزی نوبت سرسره اش را به من داد ، من در حالی که به قصه گویی های دخترخاله ی عزیزم گوش میکردم که تلفظ درست جزیره یشان را مدام تکرار می کرد و به نوعی بر منبر رفته بود و با هر سر تکان دادنش به طرز بی نهایت بامزه ای موهای فرفری زیر مقنعه اش تکان می خورد و من در این حال چاره ای جز کولی بازی در اوردن نداشتم و انچنان زیر گریه زدم که مادرجان را به مهد کشاندم و در مقابل سوال های مکرر مادر و معلم و مدیر و ...سکوت می کردم ولی ان قیافه ی به ظاهر مظلوم پف کرده را مگر می شود فراموش کرد.
تا الان که 3یا4 ماه پیش ماجرا را برای مادرم تعریف کردم و او ساعت دو نصفه شب انچنان قهقه میزد که من باز خودم را همان دختر بچه ی مهد کودکی دیدم که می گفت :(( اگه میدیدیش تمام دوستام رو برد برا خودش :(
#این مدلی نوشتن هم جالبه ها :)
۹۵/۰۵/۱۶
مبهم الملوک

نظرات  (۵)

:))))
پاسخ:
:)
من یک عدد کولی در مواقع بحرانی هستم :)
۱۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۸ ـــــ ققنوس ـــــ
:)
پاسخ:
:):)
#خوش اومدید :)
مبهم جان، از شما بعید بود این حرکات =))
پاسخ:
اگه دخترخاله ی منو میشناختی... 
فسقل بودم تازه =)
۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۹ آقای سر به هوا ...
چقدر خوبه اون زمان رو یادته :دی
پاسخ:
اره ، خانواده هم تعجب می کنند وقتی براشون اتفاق های مختلف رو تعریف می کنم 
این یکی فکر کنم به خاطر مبهم بودنش یادم مونده ، چون به هیچکسی نگفتم
#گاهی اوقات خوابام رو با واقعیت قاطی می کنم ، بعد هی فکر میکنم که من فلان حرف رو گفتم یا تو خوابم بوده =)
میشه تقویتش کرد ، حافظه تصویری خیلی کمک میکنه
موفق باشید
پاسخ:
ممنونم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">