آرتاکوانا

آرتاکوانا

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

امشب یه شبه مثل تمام شب های گذشته
من ..مامان و بابام...همونیم که قبلا بودیم .
اسمون همون رنگیه که قبلا بود
زندگی ولی طعمش تغییر میکنه
مثل ادامس چند طعم چارلی
امشب یه دقیقه بیشتره
فرقی هم نمیکنه یه دقیقه اینورتر یا اونور تر

ولی امشب رو میشه هایلات  کرد ....تو  دفترزمانی که داریم نه؟
یه رنگ قرمز خوشگل
با بوی محبت
با اسمون رقص ستاره ها
با صدای حافظ
و با یه لبخند از ته دل
یه دقیقه رو بخند

مبهم الملوک
۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۲:۱۵ ۳ نظر

 کامنت نیمه سیب سقراطی منو یاد این انداخت (نمیدونم کی خوندم و نمیدونم حتی توی چه وبلاگی بود )

همه یه داستانی دارن 

همه یه چیزایی دارن که برای خودشون عادی و برای بقیه عجیبه

همه راز هایی دارن که برای خودشون رازه برای بقیه خزعبلات

همه برای خودشون راه دارن که شاید برای بقیه بیراهه باشه

همه برای خودشون یه عطر دارن که شاید برای بقیه مثل بقیه عطر ها باشه

همه یه جوریی نگاه میکنن که شاید برای بقیه فقط یه نگاه ساده باشه

میخوام از دختری براتون بنویسم مثل تمام دخترا 

مثل تمام مردم......فقط برای خودشه...و برای دیگران عادی

تلور!!...شهرش پره از ادم هایی که دنیای ادم های دیگه رو میسازه

پر از ادم هایی که اونقدر هرکدومشون عجیب بودن که ذهن اسمون رو به خودش مشغول میکرد...بوی قهوه اسمون شهر رو کافه کرده بود

از زیر پاها شعر مثل اب رد میشد....میدونی همه مثل هم نبودن

نمیدونم چرا این ادما نمیخوان این سردی رو از چشماشون بردارن

نمیدونم چرا هرروز یه چیز جدیده

تلور همیشه سر به زیر بود ....همیشه شعر میخوند

کلر کلافه ش کرده بود.....دوست داشت دنیا اتاقی باشد که ارام در ان بنشیند و خودش را ببیند و شعر بخواند....حوصله نگاه های هیچ کس را نداشت....موهای قهوه ای روشنش زیر نور خورشید افتاب پرست گونه رنگ عوض میکردند..! نمیگویم عجیب 

میگویم زیبا....ساده....پر از عشق

چیزی که ادم های دنیایش نداشتند.!

بهترین شاعران را داشتند ..ولی جز صدای پای 79 پروتو هایشان

چیزی به گوش نمیرسید...گفته بودم شب هایشان دوگونه ست؟

نیمه ای روز و نیمی دیگر شب

راسیتش از این اسمان خوشم امده بود

داشتم از تلور میگفتم ..دخترکی بود ساده زیبا..!

تفریحش گشتن زیر ریشه های بود....میرفت و میرفت

میگفت بگذار گاهی کرم خاکی شوم...کور کورانه میروم...تا دنیای بی روحم را سر به زیر تر باشم ...در لاک خودم...اخر اگراینجا اشتباه بری... سنگ ها محاصرت کنن و بهتر از اینه که اونا محاصرت کنن.

از نظرشون تلورتخس ترین و احمق ترین دختر بود

چرا که دنیایش رنگی بود..!

وقتی میگویم دنیای رنگی یاد رنگ ها روی پرده سفید ...the giverمیافتم 

خیلی چیزا از بین نمیرن فقط جاهای هم دیگه رو میگیرن

حسودن نه؟!

تلور، تنها بود بهترین راه بود براش از اینکه از حرف های بی سرو ته بقیه خلاص بشه از اینکه فقط پیاده بره مز دونیمه و خودشو نصف کنه

یکی گریه میکنه و اون یکی سکوت..... یه نفر!!

یکی اذار و اون یکی کانون اول

یکی جای برای چشمانش نیست و دیگری مژه هایش برق میزنند

یکی مه  واون یکی شکوفه بارون.......ادامه دادن فکر میخواد و سفر به شهر مغزی






مبهم الملوک
۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۰۰ ۳ نظر

عاشق فشن شو های خونمونم وقتی لباس زمستونه ها رو جایگزین تابستونه ها می کنیم طی یه عملیات خیر پسندانه و نداهای مادرانه و افزایش حس تنبلانه

#در جهت همون نمک زندگی 

الان یه فرد ماهیچه شیمک گرفته هستم در خدمتتون

مبهم الملوک
۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۵ ۱۰ نظر
ناهارم را در حیاط زیر نور خورشید خوردم
نمیدانید چه کیفی داد..ان هم با سبزی های باغ خودمان
یه باغ کوچک و فسقلی
سبزی که دشت کاشت خودت باشد خوردن دارد هااا
به قول ننه گلی جانم ..مادر بزرگم را میگویم
دستانت عجب برکتی دارند..که یه بار بذر بپاشی تا چندسال اثراتش را میبینی
اوایل خودم هم نمیدانستم
بابا بذر میخرید
و عصرروزی مرا صدا میزد که برویم گل یا سبزی بکاریم
من هم بدو بدو میرفتم ..ان هم با چادر گل گلی
چقدر ان بیل کوچکم را دوست داشتم
چقدر شیرین زبان بودم
که رو به بابا میگفتم
نگا کن بابایی اینا دوتاش مال منه ....بقیه ی باغو خودت بریز.......هر کی مربعیش سبز تر بشه برنده ست ..گفته باشم..!
تقلب هم نداریم
و من مثل همیشه عاشق قربون و صدقه های بابا بودم
ته تغاری بودنه دیگه
ولی لوس نبودم
امروز وقتی داشتم ناهار میخوردم
چقدر دلم میخواست بایکی حرف بزنم
فکر هم که میکردم ..حرفی نداشتم
انگار فقط دوست داشتم صدایی بشنوم
هرروز تلویزیون....نمی گذاشت فکر کنم
به چیزی که امروز
دیدم
اینکه تنهایی غذا خوردن....سکوت ...گاهی زیادی سخته
ما نمیفهمیم....که کی گذشت و کی بزرگ شدیم 
اینکه یه روز چشم باز کنی ببینی تنهایی
یعنی هیچی نمفهمیدی
تا دیر نشده چشامونو ..گوشامونو باز کنیم
.
.
.
.
فاطمه...؟
بله
بیا این چراغ رو خاموش کن
باشه اومدم بابایی
مبهم الملوک
۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۳ ۰ نظر

یک چیزی هست تحت عنوان....بد شانسی

یعنی چی الان،؟ مانتو سنتی پیدا بشه...رنگش هم خوشگل باشه...بعد بری پرو کنی....از نظرت برات یه کوچولو بزرگه....بعد خانومه میگه نه عززززززییییییییزززززززززممممم خیلی خوبه....بعد تو شک کنی...بعد بری دوباره تو اتاق پرو...بعد بگی ..نوچ...کمرش یکم ازاده...بعد صدا خانومه بیاد...عززززززییییییییزززززززززممممم. ....اینا مدلشون ازاده.....من......!!!!

بعد با گوشی از خودمان عکس اینه ای گرفته...و از اینکه اینجانب ته خوش شانسیم..وقتی میام تو ماشین میبینم ..عکسه پاک شده......!!!!!!

من مانده ام ...عشق  به قدیمی بودن........قدیم ..پیر نیست....قدیم یعنی  تمام گذر هایی که شاید دیر انان را گذشته و به تو رسیده......!!

#تابستون اصفهان رفته بودیم ...بعد با خواهریه رفتم برا خرید مانتو....خلاصه رفتیم تو یه مغازه ای ..خواهریه مانتو انتخاب کرد که بر پرو کنه...منم ایستادم پشت در اتاق......تو مغازه 3 تا دختر بودن ...که اونجا کار میکردن چهره یکیشون رو ندیدم....بعد همین طور که منتظر بودم...وزیر لب میگفتم...چشمات مثه مثلث...دستات مثه گندم زار....سنگیی سایه ای را حس کرده..و کمی چرخیده و یک دختر خانم تپلی...و کمییییی تا اندکی ترسناک را دیده......و فریاد ابوالفضل در دلمان سر داده...و لبخند نمکینی نثارش نمودیم و بلافاصله چرخیده و انتظار را متحمل شدیم....دختر خانوم مذکور نیز جفتمان ایستاده و درمورد کم خوابی با دگر همکارانش حرف میزد.....ندا امد ببین خوبه؟....دستمان را جلو برده و قصد گشودن در را داشته ایم....چشممان به خواهر افتاده..... و همین که زبانمان در دهانمان چرخیده تا بگوییم خوبه بهت میاد.........

صحنه اهسته

من:خ.و.....ب...ه......برخورد جسمی نرم به ناحیه ی پهلو....گرد شدن چشمان اینجانب.....برخورد اینجانب با در اتاق پروی بعدی.....!!!!

و صدایی مظلوم.......ببببببیییییییینننننمممممم

و منی شوت شده ....!!


مبهم الملوک
۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۲:۰۰ ۱ نظر

آخر چه میکنی با دلم باران

که تمام نگرانی هایم خود را فراموش میکنند و لباس های نارنجی یشان را عوض میکنند و می رقصند ...همین برای تغییر کافی ست

آخر چه میکنی با دلم باران

که اشک شوق برایت میریزد

آخر چه میکنی با دلم  باران

آن هم روزی که مثل هر سال نذر آقا داشتیم

مثل تمام این 20سال

آخر چه میکنی با دلم باران

که فکر میکنم بی هدف  نمیباری

که نکند می باری تا تمام آرزو ها و نیت ها را جمع کنی

که نکند می باری تا ببیند

می باری تا صدای آمین را بشنویم

مرغ امین ..سیمرغ...پرستو...نشان وجودی ست که همه جاست و هیچ جا نیست

آخر چه میکنی با دلم باران

که تمام مرا عوض میکنی

آخر چه میکنی با دلم باران ......!


مبهم الملوک
۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۳:۴۰ ۱ نظر

موهایش

زیبا بودند

ولی حوصله یشان رانداشت

حوصله خودنمایی هایشان را نداشت

باز عزم کوتاه کردن

شقیقه هایش را خفه میکرد

فرق های قاجاری دلش 

بینی اش را قلقلک میداد

قچ....قچ....قچ

زمین خیس می شود

از اشک هایشان

کر میشود از فریاد هایشان

پوست سرم نفس میکشد....نفسی به بهای جانش

کاش حواسش بود

به تغییر

به اینکه...دنیایشان یکنواخت نخواهد بود

به اینکه باز بفهمد اینجا ملکه منم..!!


#یک مرض یهویی ست.....:)




مبهم الملوک
۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۶ ۲ نظر
این حال من شده حکایت دار قالی رها شده ی هاشم خان
شده حکایت همان مشکلی که دامان میگیرد
یا حکایت مورهایی که هرروز از دیدم میگذرند
یا حکایت صدای  چاووشی در شهرک گوش هایم
یا حکایت هوایی که یک روز سرد تر از دیروز و یک روز سردتر از فردا
یا حکایت یا علی مددی  درویش
یا حکایت مار چنبره زده گوشه حیاط پشتی خونه ی حاج فتاح
یا حکایت خورشید بعد از باران
یا حکایت البوم بچگی هایم
یا حکایت فرار شن از موج
یا حکایت چشم های براق گربه
یا حکایت لرز هایی که یکهو تمام تنت را میلرزاند
یا حکایت معجزه خواندن تو
یا حکایت نداشتن جواب
یا حکایت ایهام تو
یا حکایت راه رفتن های دختر دایی جانمان
یا حکایت خنده های از ته دلش
یا حکایت دست هایم برای بغل گرفتن تمام ذوق کردن های بچه ها
یا حکایت نشستن هایم زیر نور افتاب و ابی که مشت مشت بر صورتم می کوبد
یا حکایت نسیمی که تمام اب ها را حتی اگر جوش باشند هم خنک میکند
یا حکایت بوم سفید که معلوم نیست نقش چه خواهد داشت
یا حکایت ارزو هایی که تلاش می کنی تا باشند و حقیقت را بغل کنند
بیست یا حکایت ..حکایت وجود من ست
شده ام اژده هایی دوسر
تا پا می گذارم در شهرشان
تالار جلوه نمایی کلمات
این کلماتند که فرار میکنند
ناپدید میشوند
و من...
مبهوت...
و چشم هایی سعی دارند سرابشان را بسازند
ودست هایی که سرد میشوند
و حافظه ای که سعی دارد مه هایشان را یاد بیاورد
و منی که هیچ از ان ها به یاد ندارم
من با لباس ابی فیروزه ای ام
وسط یک تالار
و اشک هایی که میریزند بر دهلیز قلب هایم
و پاهایی که سردی سنگ های مرمر به جانشان افتاده
و سکوت مطلق
ومن
و هیچ

اثر ایمان ملکی

مبهم الملوک
۰۵ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۴ ۳ نظر
وقتی عاشق تمام چیزای قدیمی و سنتی ای...بعد بهت ساعت بابابزرگتو میدن....رفتم براش به بند قهوه ای زدم خودشم زمینه ای طلایی داره صفحه اش......خیلی خوب شده...انرژی بهم میده..!!  دو نقطه دی
#تو یه وبلاگ کامنت اشتباهی فرستادم....ایکون مبهم سر به زیر و خجالت و اینا تازه لپاشم سرخ شده
#عکسا کلا درست صافو صوف نمیشن....عکس کجتی(کلمه من دراوردی ست این حقیر کجول هستیه)
#سلااااام شهرزاد....سلاااام (خداوکیلی این بزرگ عاقه قابلیت دریافت دمپایی نداره عایا؟)

مبهم الملوک
۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۹ ۱ نظر

مثل وقتی که داری با صدای بلند تو خونه اهنگ کجایی چاووشی و سرلک رو گوش میدی

خلا....سرشار از عاشقانه های من ست......که گفته خلا یعنی بی ثباتی جسم؟......دنیای جسم ها مرده ست.....روح در عذاب ست

هیچ هم عین خیالش نیست......اخر میدانی دگر حواسش نبود....اسمان چشمانش....کورش کرده بود..!!

مبهم الملوک
۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۶ ۲ نظر