تلور تنها تر از تمام حرف های ادم های این دنیا بود
درک تمام تنهایش حداقل برای من سخت ست!
من تلور سال هاست نمرده!
بعد از ان روز کذایی!
بعد از ان روزی که خودش با دستان خودش
خودش را دفن کرد ..اشک ریخت
اشک های بنفش تلور
پرواز میکردند به ظهر یک گونه طلایی
ظهر ها ساعت12 به مدت نیم ساعت اسمان دوگونه شهر یکی میشد
همه در خانه هایشان می مانند...از ترس داستان قدیمی
تغییر!
در این دنیا کسی نمیداند تغییر مرگ ست!
مرگ را تنها بستر میبینیم ان هم با سایه ی عزراییل !
ما هروز میمیریم ..هر دقیقه میمیریم
جانمان را عزراییل نمیگیرد
خودمان میگیریم !
عزراییل سبد جان دارد ! پر از جان ها
ان ها جایشان روی میز کسی ست که میگویند فکر کردن به او دیووانگی میاورد؟!
ازاین بیان های مشترک همه یمان بیزارم!
اشتباه میشنویم
اشتباه درک میکنیم
اشتباه عمل میکنیم
و اشتباه به دیگری میگوییم
جماعت خدا پرست ! از ان طرف مغز های بسته بندی شده یتان من های مرده شهر تلور بیرون میریزد !
نمیگوییم بیایم فکر کنیم تا بگوییم نه .ما خدا پرستیم! میگویم کی به اینجا رسیدیم..کی خدا را قسم خدارا در دستانمان گرفتیم و هر جا دلمان خواست ریختیم چه اب جوی باشد چه نحر
کی دل به حرف های فال گیر و دعا نویس بستیم؟
که میدانیم! ولی خودمان را رنگ میزنیم و میگوییم ما دیواریم!
میدانی گاهی فکر میکنم ان روز کذایی تلور
روز کور شدن ماست پر از رنگ بنفش
چشم را میزند! همه در خانه هایشان حبس میشوند یا خود را حبس میکنند؟
گفتار با عمل نمیخواند! اینجا ((مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد)) میشنویم نه!؟
حتی بیان غم دیگران جانم را میگیرد!
روز کذایی تلور
از همان سنگینی چشم هایم فهمیده بودم خوابم!
از خودم بلند شدم من دیروزم مرد
من دروغ نمیگفتم ....ولی دیروز گفتم !
من تلور دروغ گویم ! خودم را گول میزنم!
این چه القابی ست که به خود نسبت میدهی عزیزتر از جانم
خود منم کف اتاق !
اینه ی ابی !
صدای ناله میشنوم
از روی تخت ست خودمنم ...چشمهایم التماس میکنند میگویم خودت بمان!
من خودم بمانم؟!
عزیزتر از جانم! خود اینه ایم چشمهایم سرد ست بی حس زیر خروار ها خاک ...با خاک زیباتر میشوم مگر!؟
چرا من اینه ایم شبیه لبخند های ترسناک خواب هایم ست؟
همان قدر سرد! سرمایی که تا عمق دهلیز هایم را میسوزاند و مرا تنها تر از اینی که هستم میکند!
صدایش از خون میاید
مادرم را میگوییم
تلور! کجایی؟