آرتاکوانا

آرتاکوانا

انتظاری که نمیدانی میاید یا نه

که نمیدانی باز میتوانی دست هایش را بگیری

که نمیدانی باز میتوانی بغلش کنی و بگی دلم برات تنگ شده بود

که نمیدانی باز عزیزت را میبینی یا نه

که نمیدانند دیدن با نگاه کردن فرق دارد.....که نمیدانند نگاه هم میتوان به عکس نوار مشکی اش کرد....که نمیدانند دیدن یعنی ضربان قلبت از دیدن چشمانش از دیدن لبخندش از دوباره دیدنش بالا برود...که نمیدانند..وقتی برایت فقط جسمش را میاورند تمام جهان روی سرت فرو میریزد....که نمیدانند دیگر قدرت نگاه کردن هم نداری....که نمیدانند دوست داری تمام لحظه ها تمام ثانیه ها رو برگردونی....که نمیدانند دوست داری نباشی.....که نمیدانند....وقتی میگویی قلبم له شد یعنی چه؟...که نمیدانند عزیز دادن یعنی چه؟....که نمیدانی با این آوار و تن و سر شکسته ات چه کنی؟

که نمیدانی دستانت دگر از سرما چه کنند؟

که هی کاش میگویی که نمیدانی به که گله کنی؟

که نمیدانی انتظارت چه شد؟ که هنوز نفهمیدی امیدت را گم کرده ای؟

#نوشته خرمالو سیاه را که شباهنگ جان در پست خودش پیشنهاد داده بود رو خوندم ...و باز نوشتم....و باز از انتظار گفتم ...از چیزی که سخته...چند روز پیش مادر شهیدی رو دیدم 17 ساله بود ....جوون بود....رفت و هنوز دستای مادرش در انتظار بغل کردن پسرشه

باز تکرار.....الان خیلی ها منتظر دیدن عزیزاشونن...و خیلی ها از دیدن اسم عزیزاشون ....عزادارن....نمیدونم چی بگم....نمیتونم چیزی بگم....این از اونایی که جز یه بغض چیزی نداری...!!

از خدا میخوام کمکتون کنه.....از خدا میخوام شادی هاتون اونقدر زیاد بشن که غماتون کمرنگ تر....

مبهم الملوک

گاهی بعضی جمع ها مثال ندارن....یعنی مثلشون با قاعده پایه بقیه وجود نداره...مثل جمع های مکسر که هیچ کس فکر نمیکنه...که مفرد ها ممکنه جمع به این عجیبی داشته باشن...نمیگم یک یا دونفر..میگم جمع..میگم دلخوشی...میگم چند لحظه لبخند...میگم زندگی....میگم روشن...میگم معادلات رو ببر تو زندگیت....من میبرم....من شاید نسیم باشم.....شاید همیشه نباشم...ولی همون چند لحظه رو توی گذرم لبخند روی لبام میاره....😊

#گاهی باید بگی تمام اونایی که افکارو بهم میریزن ...بهتره ساکت شین...گاهی بهتره اطرافو نشنویم....اگه انگیزه بسازی...اگه باور داشته باشی....بیهوده ها رو نه میبینی و نه میشنوی....چون میدونی بی فایده ان

#😊🌼🍁🍂☀📖♫👓🎼

مبهم الملوک
۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۴ ۱ نظر

گاهی اوقات ادم یه چیزایی حس میکنه یه حسی که شاید خیلی ها بگن شکاکی ...بگن تو هیچکسو دوست نداری،....و خیلی چیزای دیگه....درسته من همه رو دوست دارم.....ولی هیچ کس هم اونقدری دوست ندارم....من برام فقط خانواده ام مهمه....نه هیچ کس دیگه.....چون مطمئنا ادم از وقتی حسادت داره....رفتاراش خودشو نشون میده....قهار ترین رو دیدم....رفتاراشون مشابه ان....برام فرقی نمیکنه خالم باشه...و هر کس دیگه ای....برای این ادما نمیشه هیچ کاری کرد فقط بهتره ازشون دور شیم...دوری دوستی.....کسی که حرمت نمیشناسه....لیاقت نگاه کردن نداره....کسی که گندترین رو میپوشونه.....لیاقت نداره...من برای کسی دعا بد نمیکنم....من کاره ای نیستم....زودتر میگم..بعد همه به حرفم میرسن.....بابام بهم یاد داده حرمت نشکنم...احترام رو ازبین نبرم....هیچ وقت نشکستم وازبین نبردم....ولی اگر کسی بخواد فقط یه کلمه فقط یه کلمه  درمورد خانواده ام بگه دیگه من اون ادم قبلی نخواهم بود .....نمیدونن ولی از عصبانیتم باید بترسن..!!

جلوی بعضی کارها و بعضی حرفا نمیشه سکوت کرد....باز حرمت نمیشکنم....!

#گاهی ادم نیاز داره خالی شه....از کلمات ممنونم ...

مبهم الملوک
۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۵ ۳ نظر

قرص رو زمان اشتباه خوردم.....!! با اختلاف یک ساعت و خورده ای

خوابم نمیومد...!!

اخرین نظری که جواب دادم مال مجید ت بود..!!

گفت هیچ وقت خواب نبین.....چون فرزندشو کشت...!!

منظور جمله دوم رو متوجه نشدم..!!

خوابیدم..!

خواب دیدم...!!

با دختری حرف زدم که رنگش پریده بود....با دختری که از خدا ناراحت بود یا از دنیا...دوستش از اون ادم هایی بود که چشماش هیچی رو نشون نمیداد...وقتی نگاش میکردم سردم میشد .....انگار هیچی نمیتونستم ازش بفهمم

دوستش که رنگش پریده بود رو نگار خطاب کردم ....دلگیر بود....بچه اش مرده بود..!!

از خواب پریدم..!!

هجوم درد رو  توی معده ام احساس کردم از پهلو ها میشد از اخرین دنده تا سر استخوان لگن ....انگار چاقو خورده باشم..!!

دردش زیاد بود..!!

به سختی رفتم پیش مامانم ...بیدارش کردم....اولش فکر کرد یه چیز ساده اس ..و یا دارم دستش میندازم...چه کنم که از بچگی شیرین زبون و فیلم بودم....خندیدم گفتم نه مادر من اخه حالا ایی موقع..؟؟.......مامان دارم میمیرم ....تا حالا اینقدر درد نکشیده بودم....بابام رو بیدار کرد... مامان.برام جوشنده دم کرد .....شک کردم که نکنه اپاندیسه ....از اناتومی جاش میخورد بهش...ولی فقط یه حدس بود....نمیتونستم حرکت کنم ...جوشنده رو خوردم....بابام مانتوم رو اورد پوشیدم با شال که بریم درمانگاه......چرا من اینجوری بودم .....وقتی میخواستم برم دکتر اونم وقتی که حالم بده....مثل حساسیت یا سرماخوردگی و یا مسمومیت...میخوام برم دردم قطع میشه....برای چند دیقه...دردم کمتر شده بود ولی هنوز درد داشتم ...رفتم....دکتر خواب الود اومد براش توضیح میدادم چشماش بسته بود ...برام نوشت ....ازمایش برای تشخیص گفت برید الان بدید تا یک ساعت دیگه اماده میشه....رفتیم بیمارستان برای ازمایش ...قسمت ازمایشگاه...در زدیم...خانومه اومد...بابام بهش گفت و دفترچه رو نشون داد...گفت ننوشته اورژانسی...باید برید نوبت بگیرید و این ازمایش فقط چهارشنبه ها 

 انجام میشه......بابام گفت خانوم حال دخترم خوب نیست...اونم قبول نکرد...به بابا گفتم حالم بهتر شده نمیخواد باهاش بحث کنی.....قابل تحمله دردش....توفکر بودم اگه یه نفر دیگه حالش بد بود چی ...اگه نمیتونست تحمل کنه چی..اگه همین دیر ازمایش گرفتنه باعث مرگش و یا صدمه غیر جبران بود چی؟......به سختی رفتیم دکتر ...تا بنویسه اورژانسی.......تا خانومه ازمایش گرفت....برگشتیم خونه....تا استراحت کنم....جوشنده حالمو بهتر کرده بود....دوباره مامان ازش برام دم کرد....بهتر شدم...جواب ازمایش رو بابا گرفت برد نشون دکتر داد....اپاندیس نبود خداروشکر.....داشت میزد به روده هام که جوشنده مامان  به دادش رسید....خوب شدم....از ساعت 9 صبح تا الان که دارم این پست رو مینویسم انگار هیچ اتفاقی برام نیفتاده ....انگار همش خواب  بود....چرا بعد از یه خواب عجیب باید اینجوری بشم؟

فکر کنم قبلا هم برای مسمومیت که دوسال پیش دچارش شدم قبلش خواب دیدم ..!! اونم یه خواب عجیب..!!

اخه من خوابام دنباله دارن...مثل یه فیلم.....ولی بعضی هاشون فیلم نیستن...هوا مه بود

یا من خیلی کجت شدم یا ساعت ها کجتی شده ان..؟!!

مبهم الملوک
۰۸ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۴ ۶ نظر

بر بام شهرت نشسته ام......حرفی نمیزنم....حضور اتفاقیت را در گوش هایم میشنوم.....گوش هایم حضورت را روحی میدانند....چون باد.....گذر...نبود....و نیست هیچ.......شاید هیچ وقت نبودی....شاید خوابت را میدیدم......و مجبور به باور میشدم........باوری اجباری...هیچ وقت نقش چهره ات را ندیده ام........ولی تو بودی...همیشه...همه جا....عاشقانه برایت مینویسم ...همانگونه که تو عاشقانه دستانم را رها نکرده ای

من حقیرانه عاشقانه مینویسم......نفس هایت را نفس میکشم ایزدم

#متن رو همون موقع که رفتم نوک کوه نوشتم....!! بعدها چارتار اومد دنبالش  :)


مبهم الملوک
۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۱ ۴ نظر

سلام عرض شد...:)

اندر احوالات حساسیتی اینجانب چند روزی خبری از پست مبهم الملوک نبود...از آنجیکه قبلا عرض نموده بودم...از حدودای مهر کارام شروع میشه....به این دلیل مهمانان عزیز کاخ اخر هفته ها هستم در خدمتتون..  :)

#از وقتی ماجرای صحرای منا رو شنیده ام حالم خوب نیست ....تو فکرم هم نمیگنجید که روزی ادما با تپه های خاکی فرقی نداشته باشن اونم با بیرحمی...اونا فرشته بودند که بعد از پاک شدن و حاج اقا و خانوم شدن و عبادت معبود به سمت معبود رفتند.....صبر صبر صبر رو برای خانواده هاشون خواستارم...!

#بعضی از خواهری ها با اینکه خواهر خود ادم نیستند ولی گاهی ادم دلش تنگ میشه برای اذیت کردنش...برای شوخی هایی که فقط خودمون میدونیم...هرجا هستی موفق باشی نیلو ( بااینکه میدونم هیچ وقت اون دختری که ازش توی دبستان حرف میزدم رو نمیشناسی .....یه رازه )

#حساسیت زیاد شده هااا....منم گرفتار شدم رفت..!!

#هپلونگ باشید..!!      ( اندر دایره المعارف های من دراوردی مبهم الملوک )

#شبتون هم اربیت.!! 

مبهم الملوک
۰۵ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۲ ۵ نظر

همیشه به شروع ها علاقه داشته ام..شروع هرچیز....اغازهرچیز...یافتن امید هرچیز ست....پاییز گاهی شروع هرچیزی می شود ان هم ناخوشی استخوان ها ونوک بینی هاست...رفع دلتنگی رنگ ها....ایجاد دلتنگی ادم ها ازپارک ها

سرما شروع خواب...خوابی گرم در اثر سوزی دردناک..آنان که به خوابی گرم فرو میروند....خیالشان..امیدشان به کردگاری ست..که برعادت هایشان عشق نهاده ست...من بنده ی هیچم..گاه شرمنده ام...گاه شادم.....گاه زبانم قاصر  می شود از سپاس به ایزدم

ای پروردگار هستی.....من مخلوق تو....ازخاک هستم...گناهانم به شمار نیاکانم زیاد ست...و تو دستانم را هیچ وقت رها نکرده ای..امید را در دلم نابود نساخته ای

من به رحمتت به تمام تاریکی شب ایمان دارم...که روشنی همیشه در راه ست


از عقلم از قلبم تباهی را عبور نخواهم داد..جایی که تو هستی...تباهی جایی ندارد....من تا نفس در ریه هایم آن هم به لطف تو جاری ست...شرمنده تو وسپاسگزار تو هستم

نفست در چهارکاخ میگذرد و مخلوقات نفست را نفس می کشند..حال نفس پاییزی تورا نفس می کشم...ریه هایم را با نفس تو پر خواهم کرد...و شب ها با امید چشمانم را خواهم بست....عشق به همه چیز را از تو اموخته ام و فراموش نخواهم کرد...روزی چشمانم را بر هوای تو خواهم بست ودرمکعبی از هوای تاریک تو خواهم آرامید....وباز امید خواهم داشت چرا که روحم را تسخیر کرده ای ...هرگاه نشانی از تو خواستم کافی ست خودم را بنگرم تو خودت را دمیده ای در مخلوقاتت

آیا این چیزی والاتر از عشق ست؟؟......سپاس ایزدم به خاطر تمام این زندگانی که دارم...به خاطر پدر مادری که اگر لایق باشم جانم را فدایشان میکنم.....سپاس ایزدم به خاطر قدرتی که به من داده ای برای زندگی و تلاش .....سپاس ایزدم ....سپاس.....سپاس...

تا عمر دارم از سپاس به تو اجتناب نخواهم کرد

آری هر فصل صدای توست......صدای نفس هایت.....نفس هایت پاییزی شده ایزدم.....! 

........هجوم نفس هایت........!!

مبهم الملوک
۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۶:۰۰ ۶ نظر

سلام عرض شد....  :)

اینک در ساعاتی از نیمه عصر گذشته و ورود به تاریکی شب....اهنگی موسوم بر اوای انریکه و یه اقای دیگه که اسمش هم نیکیه خوندن...حالا منم اومدم معرفی کنم گوش کنید...باید بگم کلی خانواده با این اهنگ اشنا هستند....به علت صدای بلندی که من گوش میدم ....البته همش توی فلش اینجانب و مورد عنایت تلویزیون  عزیز قرار گرفته....مورد داشتیم اندر احوالات خارجکی اینجانب پدریه و مادریه نیز با تمامی خوانندگان مورد علاقه اشنا گشته و در قان قان نیز به گوش این دو فرشته زندگی می رسد.....اندر افکار پدریه جیران جیران خواندن اهنگ بالیلانو انریکه ان هم در ابتدای اهنگ اشاره دارند  ...!!

اهنگ انریکه الدوله و نیکی الدوله

#لینک اشتباه ارسال شده بود......الان درستش کردم ......معذرت میخوام.......اوقات خوبی داشته باشید


مبهم الملوک
۲۹ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۳ ۶ نظر

هیچ وقت از اینکه یه نفر بایسته و شروع کنه بقیه رو باهم مقایسه کردن و در مورد شخصیت و افکار افراد نظر دادن خوشم نیومده....ترجیح میدم هم فکری باشه...تر جیح میدم اگر من یه سیب میزارم روی میز اونم یه سیب بزاره نه اینه بشینه درمورد سیب من و اینکه با کدوم دست سیب رو روی میز گذاشتم حرف بزنه.....هر ادمی یه راه معاشرت داره....تا اونو پیدا نکنی .....نمیتونی باهاش حرف بزنی....تا نبینیش و حرفاشرو نشنوی نمیتونی راه رو پیدا کنی....تا راه رو پیدا نکنی..وجودی برای اون فرد و یا افراد نخواهی داشت......گاهی اوقات ساده ترین ها...مهم ترین ها میشن....ساده ای که به ذهن هیچ کس نمیرسه...چون پیش پا افتاده ست.....پیش پا افتاده به چشم نمیاد....چون اعتماد شو جلب کرده.....چون ساده ست..!!

محبوب ترین ها....بهترین ها نیستند...شاید راه رو پیدا کردن

#ژان ژاکراسو ....یادش را گرامی میداریم  :)

مبهم الملوک
۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۱ ۴ نظر

باید بگم این چند وقت اخیر با قضیه ی اقای ماهان هاشمی ویا وحید محمدیان و اقای جدی اینطوری که از شواهد پیداست بدون ذکر منبع مطالبی رو به اسم خودشون منتشر کردن....خب می دونید نه من و نه شما از اون چیزی که تو سر افراد مذکور بوده خبر نداشتیم و نخواهیم داشت.....من ترجیح میدم وارد این موضوع که این افراد چگونه ادمی هستند...,نشم...قاضی دیگریست

ولی میخوام درمورد اعتماد بگم....از بچگی تا پیری

بچه ها گول میخورند... اخه هنوز وارد دنیای پر از دغل ادما ها نشده...اون بستنی رو به النگویی که توی دست های خوشگلشه ترجیح میده..اون ساده نیست....اون یه ادم عادیه....اون یه ادمیه که فقط ارزشاش فرق داره....اون دنیاش فرق داره....پس سعی نکنیم دنیاشون رو به زور وارد دنیای خودموکنیم....مثل اونایی که جناب خان و یا هر شخصیت دیگه رو ....به بچه توضیح میدن که عروسکه و واقعی نیست....خب چرا؟؟

اون دنیاش فرق داره....باور شو مجبور نکنیم.....من ازتون خواهش میکنم..الکی الکی اشک فرشته کوچولوهارو در نیاریم...اونا هنوز اسمونین

پیری...کهولت سن

به قولی افراد دنیا دیده.....سخت اعتماد میکنن...میگن فلانی از سر زرنگی اینکارو انجام میده...ملتو گول میزنه و...شایدم واقعا اینجوریه...بالاخره چندتا ادم بیشتر دیدن....یا پیراهن بیشتر پاره کردن...با وجود تمام اینا من میگم شخصیت ادما پیچیده تر از این حرفاست...همینجوری که خودم دیدم ادما رو فقط تو لحظه کمیاب میشه شناخت..اعتماد یعنی شناخت معقول....و میزان شناخت هر فرد برای اعتماد کردن فرق داره با دیگر ادم ها...

جوونی....آخ جوونی

یاد همسایه ای افتادم.....خانم ت که شوهرشون فوت شده...همیشه خونشون پر از نوه های خوشگلشه.....پشت شیشه ماشینش نوشته

کاش جوانی المثنی داشت

خلاصه هدف من از تمام این 29 خط این بود که به این چند خط پایین اشاره کنم

اینکه ما بلاگر ها که اکثرا جوونیم بین این دو رده سنی وفکری قرار داریم وهر فردی که وارد دنیای مجازی میشه...برای خواننده هاش میشه یه شخصیت که اونو باور میکنن...جنس نوشته هاشو درک میکنن...اینا روح ادمه ...روح یه بلاگر یاخواننده ست.....درسته که با کپی کردن..نه پولی و نه مقامی وچیز دیگه ای به غیر از اینکه نظرات و خواننده ها بیشتر میشن...ولی میدونین قسمت بد ماجرا چیه قسمتی که خواننده ها میفهمن نوشته هایی که از یک شخصیت که اونو باور کردن و بهش اعتماد داشتن تقلبی بوده..وجود نداشته...خیلی بده.....بعد میگن چرا ادما اعتماد نمیکنن به خاطر همین کارایی که شاید کوچیک باشن ولی اثر گذارن

ما بلاگر ها و خواننده ها باورهامون...اعتمادامون...اعتقاد هامون...نوشته هامون ارزش دارن اگه توی دنیای واقعی اعتماد نیست یا کمه

چرا سعی میکنیم توی دنیای مجازی اونو از بین ببریم ؟

خواهش میکنم خودتون ازدلتون ازفکرتون از دغدغه هاتون از دلتنگی هاتون و از خیلی چیزای دیگه بنویسید...این کپی کردن جز ضرر هیچی نداره....بزار ادم خوبه زندگی خودمون باشیم....بزار نوسینده کتاب خودمون باشیم :)

#مرسی از اینکه وقت گذاشتید و پرحرفی های منو خوندین :)

مبهم الملوک
۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۶ ۶ نظر