آرتاکوانا

آرتاکوانا

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

گاهی دلیلی برای خیال نیست ولی چیزی که می گویم هم خیال نیست

نمی دانم شاید مرد باشد یا شاید زن نمی دانم حتی چطور باید توصیفش کرد ولی بار ها صدایش را شنیدم بار ها حتی او را لمس کردم او را بو کردم یک نامی باید داشته باشد به ظاهر فردی که همیشه هست و برایم میان خواب ها نت می نویسد و مرا وادار می کند که فکر نکنم مثل همین الان که گمان نمی کنم از نوشتن درباره ی خودش خوشش بیاید چون مانند پتروسی شده که مانع از چکیدن قطره های اب شده باشد به غیرش کاری ندارم که شاید خرابی بار اورد و یا شاید سرسبزی،تا به حال نگفتم ولی وقتی با عمو و پدرم برای دیدن دومین برف زندگی ام به شهری برفی در عید می رفتیم وقتی خم شده بودم وبه گمانم می خواستم چای درست کنم صدایش را شنیدم اولین بار نبود ولی توی سرم تکرار می شد نه مانند دفعه های قبل همه ی ادم ها که صدا های توی سرشان را می شنوند که صدای خودشان هست این صدای من نبود برایم اشنا بود ولی نمی دانم که بود مرا عصبانی می کرد و من می ترسیدم چون مدام تکرار می کرد تکرار می کرد و نمی دانستم که باید چطور او را متوقف کنم از ان زمان تا به حال دیگر صدایش را نشنیدم شایدم هم شنیدم ولی به خاطر ندارم شاید لا به لای خواب هایی که میانش مرا بیدار می کنند و من می گویم باید ادامه خوابم را ببینم و باز می خوابم.

#و شاید توصیف گم شده

مبهم الملوک
۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۵ ۸ نظر

غمگینم.

مبهم الملوک
۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۲

نوعی عطر باعث حساسیت های عزا گرفته اش بود ، سرفه سرفه، عطسه عطسه دیگر فقط رهایی از عزا برایش مهم بود فرقی نداشت بینی باشد یا دهان ، کمتر از نیم وجب دوریشان.

پنجشنبه بود و بازار شلوغ و او میان کیف ها، و کفش هایی که تا مغز سر سوت میکشید و مانتو های خنک در عین خنکی سعی میکرد راهش را پیدا کند که

عطسه ،سرفه!!

و او می دوید و در سرش میگفت اخر حالا!! 

نمیدانست عطر متعلق به کیست ان هم این عطر که گهگداری در سال سراغش را می گرفت و او را عزا گرفته و پریشان می کرد 

گاهی خیالات برایمان رنگ واقعیت پیدا می کنند برای او که بالعکس بوده و گمانم چیز هایی زیادی ست که در مورد خودمان و اتفاق های میانمان باورش نمیشود یا شاید زیادی منطقی بوده..گاهی اتفاق های کوچک حاصل از روزمره ترین ساعت های عمر اتفاق هایی را میسازند که تمامی ابعادش را تحت شعاع قرار می دهد.

مبهم الملوک
۰۵ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۹ ۳ نظر

مبهم بد شانس در بدترین موقعیت ممکن  قرار داشت که یکهو از ان دسته مهمان های گوگولی که کلا در کارشان تماس قبل از حضور نیست ، سمت ما جلوس کرده و منی غرق در سرگیجه و بد خوابی های اخیر و خانه ای اندک شلخته را دیده در حالی لبخندی مضحک داشته ام .

از بحث مهمان حبیب خداست بگذریم ، به جان نوه های نداشته ام هیچ خبری ندارم که بخواهم پنهان کنم و عملا هیچ گونه نسبتی با اف بی ای ندارم، والاع

 نکته اخلاقی:در مقابله با فامیل کم حرف باشیم، کافیه  دوکلام حرف بزنی بعد یهو اون وسط یه چیزی میگی بعد طرف تا ته داستان رو در نیاره ول نمیکنه

مثل منه بدبخت که گفتم یه ماه پیش سه روز رفتم تهران :/

تبلت من هم فعلا جذابیتی برای دو فسقل مهمان نامبرده نداره ..یعنی هرچی بازی و عکس و اینا بود از دست تعداد اندک فسقل های روی مخ فامیل پاک کردم ، برای فسقل بزرگتره  من سالوادر نیستم انگاری جذابیت بیشتری داره که با هر قهقه ی ناناسش من ده متر میپرم  :/

#بعضی چیزها کاملا خانوادگی ان...چرا نمیفهمیم، یعنی یه بار دیگه اشاره کنه..هووووف 


مبهم الملوک
۰۲ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۳ ۸ نظر