اتوبوس رها شده میان بوی سبز چهارباغ
جمعه, ۵ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۳۹ ق.ظ
نوعی عطر باعث حساسیت های عزا گرفته اش بود ، سرفه سرفه، عطسه عطسه دیگر فقط رهایی از عزا برایش مهم بود فرقی نداشت بینی باشد یا دهان ، کمتر از نیم وجب دوریشان.
پنجشنبه بود و بازار شلوغ و او میان کیف ها، و کفش هایی که تا مغز سر سوت میکشید و مانتو های خنک در عین خنکی سعی میکرد راهش را پیدا کند که
عطسه ،سرفه!!
و او می دوید و در سرش میگفت اخر حالا!!
نمیدانست عطر متعلق به کیست ان هم این عطر که گهگداری در سال سراغش را می گرفت و او را عزا گرفته و پریشان می کرد
گاهی خیالات برایمان رنگ واقعیت پیدا می کنند برای او که بالعکس بوده و گمانم چیز هایی زیادی ست که در مورد خودمان و اتفاق های میانمان باورش نمیشود یا شاید زیادی منطقی بوده..گاهی اتفاق های کوچک حاصل از روزمره ترین ساعت های عمر اتفاق هایی را میسازند که تمامی ابعادش را تحت شعاع قرار می دهد.
۹۵/۰۶/۰۵