آرتاکوانا

آرتاکوانا

۱۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

حرف زدن با تو برایم جنگ الکترونیک بود

من چشمان تو را رهگیری می کردم و تو رمز های میانمان را زیر خاک دفن می کردی!

حال این خاطره های دفن شده 

زیر این زمین...منجلاب عشق تو را چاه می کنند.!

نمی دانم به غیر از من دیگر که عزم حفر تو را خواهد داشت؟

بی انکه بداند.... کورکورانه فقط ان جفت را میبیند!

چشم های بی خطای دیدت...!

من از چه فرار میکنم ؟!

از اینده ای که هرروز مرا می بیند....؟!

از خاطره هایی که هر روز مرا می بلعد....؟!

تو چه بودی؟!

که نه راه نفس کشیدنی و نه راه عبور

هر تقلا جز فرورفتگی در تو چیزی نصیب این دست های هکر نمی کند...!

کجا اشتباه کردم مگر؟

  #شاید مدتی نباشم.

  یکم جاده+نگرانی چند روز پیش+خنکی+کتاب+من+اینده+;)

        

مبهم الملوک
۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۵ ۵ نظر
صدای بارون توی گوشمه
دمای 39درجه جلو چشمام
سوت زنان هم هی توی خونه میچرخم و عملا حوصله ی هیچی رو ندارم
چقد افتضاح :(
#یه اعتراف بعد از چند سال رو دوشب پیش بالاخره گفتم....اینجا میگمش
مبهم الملوک
۲۸ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۹

چیزی که من باهاش کنار نمیام اینه که وقتی هممون یه مسئله ای میشنویم یا میبینیم و کاملا بر همه نکاتش آگاهایم 

دقیقا چرا هی اونو توضیح و تکرار میکنیم و عملا فکر میکنیم که اگه نگیم خیلی بد میشه

دقیقا چرا اینقدر به بودن و حرف زدن علاقه داریم ?بدون اینکه بفهمیم فرد یا افراد رو به رو چی میگن بدون اینکه ذره ای درک کنیم?

چرا همیشه یکی باید اون وسط دایره بشینه و نقد بشه البته اگه بشه اسمشو نقد گذاشت...هیچوقت اونقدر یه ادم قوی نیست که بتونه یک نفر دیگه رو بشناسه

اینقدر فقط حرف نزنیم...نزنیم و منم نمیزنم

این همه حرف های بی اساس نزنیم 

# دید کلی +بدون ربط+صادق+یک جاده

مبهم الملوک
۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۷

اقا درست شد ....خیلی ممنونم از دعاهاتون خیلی خیلی :)

من خیلی خوش شانسم که وارد این دنیای وبلاگ شدم :)

به امید خدا بقیه کارا هم درست بشه 
مبهم الملوک
۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۷
الان سرشار از استرسم
میشه لطفا برام دعا کنید ظرفیت پر نشده باشه و منو قبول کنند؟
وای خدا....
#ادما وقتی استرس این مدلی دارن چیکار میکنن؟
#سردرد شروع نشو ....لطفا!!
مبهم الملوک
۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۱ ۷ نظر
ما بازیگر های خوبی هستیم.جدی می گم! اینکه ادم با دست های خودش یه مجسمه کامل بسازه و بزارش وسط مرکز توجه یه جایی مثل مرکز شهر و شروع کنه مثل یه ادمی که فراموشی داره و مثل اینکه تایمری بوده که بعد از ساخت اون مجسمه همه چی یادش بره و مثل یه ادمی که بیرون از گود بوده بشینه و شروع بکنه به تحسین و الگو برداری از طرح و خب....
اون خودش رو با دست های خودش توی یه بالن نارنجی رنگ جا گذاشت کی میدونه اون کجا رفته؟ هیچ کس!
چرا باید سعی کنیم خصوصیات خودمون رو جا بزاریم؟!
میدونی چیه؟! گاهی متنفر میشم از تمام این چیزایی که باید از مثل دیگران رفتار کرد مثل یه بازی میمونه تو اون شخصیتی هستی که توی یه  بعد غیر واقعیه ولی تو هیچ کنترلی سر اون به غیر از حرکاتش نداری هیچ کنترلی اون یکی دیگه هست یا عملا هیچ کسی
ولی تو بهش توجه نمیکنی چون برد و باخت مهمه
گمونم خیلی از قاعده ها با یه نقشه حل میشه
یه نقشه از پیش تعیین شده!

مبهم الملوک
۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۹

داستان از قدم های بشره چه بشری که روی زمینه چه بشری که توی مغز بشر داستان تراشی میکنه

این روزا* رو نمیشناسم......خودمو توی اب گم کردم نیستش اون فایل توضیح برام نیست....سعی میکنم باز خودمو غرق کنم شاید دیدمش!

اینقدر کلمه توی ذهنمه چرا نمی نویسم?! گمونم باید برم یه گوشه خونه وقتی همه خوابن بنویسم شاید نپرن...گم نشن...کلمه های لعنتی!

چرا با وجود شرایط متعارف و عالی  که بدستش اوردم.....با وجود نوک قله بودن....هیچ حس خاصی ندارم?!

#این روزا ربطی به ماه رمضان نداره.


مبهم الملوک
۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۶
من عاشق درگیر شدن ذهنم هستم و به طبع از ایجاد چنین حالتی برای دیگران و دیدن عکس العملشون خوشم میاد و برام جالبه و همچنین برای خود اون افراد. درمورد این پست تصمیم گرفتم دوحالتی که توی ذهنم تصویر سازی کردم رو براتون بیان کنم.

اول قصد داشتم خط به خط توضیح بدم ولی وقتی امتحان کردم یه مقدار گیج کننده بود.پس در جایگاه بیننده روایت می کنم.
همه ی سرگرم کار های خودشان بودند و برق رفت!چشمان گرد شده یشان از تعجب لحظه، به هم دوخته شد و صدای خاموشی ناگهانی وسایل خانه مثل یک جیغ خفه ای بود که واقعیت ها را ثانیه ای بهم وصل میکرد.یک صدای  کشیده!
گرمای بهاری که تابستان را در اغوش کشیده بود پذیرای قرار نبود ونفس از لای در امدنش اسان تر بود.
صدا گنجشک ها در حیاط قلمی سرشار از نُت برای رسم چهره ات میان کتاب باز شده ی روی زمین بود.
گنجشک ها تمام عمرشان را با یک ترس خفه شده زندگی کردند با نگاه،قدم،کلام،و.. می پرند و این حرکت دستان را کند می کرد.
نفس در قبال کشیدن پر های گنجشک ها امد.
و گنجشک ها همیشه از دور می دیدند.
و ادم ها همیشه از دور لذت می برندند
یا
حوا !
حوایی از دیار اعلاء زندگی و سقوطی برای امتحان در کره ی خاکی به نام زمین!
و حسرتی که همیشه، در هر نفس کشیدنی از دمیده ی او،تکرار می شد.
حسرت از دور دیده شدن،
سیب ممنوعه!
روایت دو فکر.....چیزی که حافظ را رند!
 و مولانا را عارف کرد.
#با هر دو دیدگاه از نظر من،متن به کل معنای خودش رو تغییر میده و خشکی بین کلمات هم به علت ترس و حسرت در معنای اون هاست.گرچه من اطمینان دارم راه راه فکر تک تک ما ساده ترین ها را یکسان نمی بینند.
:)
                                             
مبهم الملوک
۲۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۴۸ ۲ نظر

میشود در عین گم شدگی..پیدا شوی؟!

میشود نشانه ات را نشانم بدهی

حتی در خواب

من باور می کنم!

فقط من را از این حال تک رنگ بودنم نجات بده

مبهم الملوک
۱۹ خرداد ۹۵ ، ۰۶:۲۵

سینا حجازی_ستاره

دیوانه باشیم :)

مبهم الملوک
۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۲