جان....خاک...خون..عشق...گرما...باران رحمتت را ببار ایزدم....خواهش میکنم..!!
شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۶ ب.ظ
هنوز در پاییز به سر میبرم ..........انقدر زود شب میشود که روزم را گم میکنم ......بارانی بر این شهر خونی نمیبارد...که هوایت را از باران بخواهم
انقدر خاک در گلو هایمان داریم که برای ساختن یک شهر کافی ست...... بارانی نیست که شهر متزلزل گلویم را نابود کند ......هر بار که حرف میزنم ،خاک از شهرم کم نمیشود...
با هرتپش قلبم انقدر فشرده میشود...از دردی که دوایی جز باران ندارد
باران، میشود مرحمی باشی بر درد خاکیم؟
#مکان:توماشین داشتم از بازار میومدم
زمان:امشب یه نیم ساعت پیش
#میشه شما هم دعا کنید؟ ممنونتونم
۹۴/۰۷/۱۸
چیا خریدی :)