"من"
گفت ...شاعر خوبی خواهد شد...شاعری که عاشق ست....از نوشته هایم میگفت
نمیداند شاعر ها بی طرفند......من اگر میگویم "تو" .در خیالم چهره ای نقش نمیگیرد..."تو" "او" هیچ کس نیست....همه اش خود منم..مادرم...پدرم...خدایام.....من شاعر خود را نمیدانم من نسیمی بیش نیستم.....دیووانه ای با تفکراتی هیجانی.....ناشناخته ام....میدانی مغزم میدان هایش مبهم اند..مثل من....میدانی من مینویسم نسیمی حک شده برکاغذی کاهی....نسیم سردی ...در سوسوی زمستان....استخوان هایت من را دوست ندارند..میدانی من انقدر دوست داشتنی نیستم......نیستم......دوست دارم ..ولی نیستم......من میگردم....متعلق نیستم....خیال پرواز دارم....خواب هایم با دنیا ادم ها فرقی ندارد....واقعی واقعی..!!
من نسیمم.....دنیای ادم ها جای من نیست.....این منی که میخوانی را هیچ کس جز تو ندیده و نشنیده....این منی دیگر ست....هیچ هم به فکرش نمیرسد....و باور نخواهد کرد.....که این من من ست
من...هیچم...سوار بر نسیم...بر دنیای هیچ....به سوی باوری آبی
میرسم به باورم.....حرف هایشان میرود و میاید...گوش نمیپذیرد....باورم منتظرم باش.....من به تحقق میدهمشان.....لبخند را راهی خانه هایشان میکنم....من وسیله میشوم....برای گناهانی که شاید خودم ندانم که چیست....بگذار سفید باشم.....تاریکی ارامش داشته...همراه با ترس....من در تاریکی در جستجوی دستان مادرم بودم....صدای پدرم در سرم بود ولی تاریک بود....من شبی نیستم که نور را فراموش کرده باشد....نور مبهم نیست...نور من نیست....ولی خوب ست...هرجا شعر باشد هرجا موسیقی نواخته شود...من انجاهستم....میگذرم و هیچ نمیفهمد....من نسیمی بیش نیستم..!!