لبخند فرشته را دیدم..!!.....ان هم فرشته ای گم شده..!!
چهارشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ب.ظ
دخترک گم شده بود..چشمان خیسش را به همه میدوخت...بابا و مامان کجان؟
قلبش درد گرفته بود...غریبه بود میان این همه ادم...زار میزد...مامان و بابایش را صدا میزد..شاید به گوش اسمان برسد..اما ادم ها نه
مردم فقط نگاه می کردند هیچ کس تکان نخورد...بی تفاوت بودن...من همه ی این ها را دیدم..سعی کردم جلوی اشک هایم را بگیرم....سمت دخترک رفتم..اولش تکان نخورد..ترسید...از یک غریبه
لبخند زدم و گفتم خانوم کوچولو گریه نکن...الان مامان و بابات رو پیدا میکنیم
اعتماد کرد به یک غریبه....دستانم را محکم گرفت...!!
رنگ لباس پدر و مادرش را پرسیدم..جواب داد..کنارم ایستاده بود
یک خانوم کوچولو ناز..!
نیم ساعتی چشمانمان را به اطراف و ادم ها دوخته بودیم
تا اینکه پدرش را پیدا کردم...از دور صدایش زدم....فامیلش را از دخترک پرسیده بودم
مرد برگشت....چشمانش قرمز بود...مادر دخترک هم گویا حالش بد شده بود
مرد دخترش را دید..چهره اش در لحظه تغییر کرد...خوشحال شد
دوید.....باتمام وجودش دوید دخترش را بغل کرد ..و تمام صورتش را بوسید
و من با لبخند نگاه میکردم....دخترک شاد بود....ترسش را برای پدرش تعریف میکرد
مرد شاد بود و با تمام شادیش از من تشکر می کرد
کلمات در مغزم بودن باور هایم..!!!
من کاری انجام ندادم....فقط توجه کردم..به گریه ی یک فرشته...رفتند
و من لبخند فرشته را در بغل پدرش دیدم..!!
قلبش درد گرفته بود...غریبه بود میان این همه ادم...زار میزد...مامان و بابایش را صدا میزد..شاید به گوش اسمان برسد..اما ادم ها نه
مردم فقط نگاه می کردند هیچ کس تکان نخورد...بی تفاوت بودن...من همه ی این ها را دیدم..سعی کردم جلوی اشک هایم را بگیرم....سمت دخترک رفتم..اولش تکان نخورد..ترسید...از یک غریبه
لبخند زدم و گفتم خانوم کوچولو گریه نکن...الان مامان و بابات رو پیدا میکنیم
اعتماد کرد به یک غریبه....دستانم را محکم گرفت...!!
رنگ لباس پدر و مادرش را پرسیدم..جواب داد..کنارم ایستاده بود
یک خانوم کوچولو ناز..!
نیم ساعتی چشمانمان را به اطراف و ادم ها دوخته بودیم
تا اینکه پدرش را پیدا کردم...از دور صدایش زدم....فامیلش را از دخترک پرسیده بودم
مرد برگشت....چشمانش قرمز بود...مادر دخترک هم گویا حالش بد شده بود
مرد دخترش را دید..چهره اش در لحظه تغییر کرد...خوشحال شد
دوید.....باتمام وجودش دوید دخترش را بغل کرد ..و تمام صورتش را بوسید
و من با لبخند نگاه میکردم....دخترک شاد بود....ترسش را برای پدرش تعریف میکرد
مرد شاد بود و با تمام شادیش از من تشکر می کرد
کلمات در مغزم بودن باور هایم..!!!
من کاری انجام ندادم....فقط توجه کردم..به گریه ی یک فرشته...رفتند
و من لبخند فرشته را در بغل پدرش دیدم..!!
۹۴/۰۶/۱۱