اروم لبخند میزند.
چهارشنبه و پنجشنبه رفتم توی باغ یه تیکه موکت اوردم گذاشتم زیر پام و شروع کردم با بیلچه ی قرمزم یه کرت رو بیل زدن و تمیز کردنش علف های هرز و چندتا کاهویی که اونجا بودن رو از ریشه در اوردن و یکی یکی درشون میاوردم دستاموپر خاک میکردم ، خاک خنک! بگم بهترین لحظه ی عمرم بود اغراق نکردم هر بار تکرارش برام تازگی داشت ، چهارشنبه بود تولد یکی از پسر بچه های همسایه یکدفعه کلی صدای جیغ و داد و بدو بدو اومد پسربچه هایی که داشتن میدویدن سمت زمین فوتبال نزدیک خونمون یکیشون تپلی بود دم در باغ ما ایستاد هی میگفت وایییی دیگه نمیتونم و هی تند تند نفس میکشید تپلی سرخ شده بود =) زنگ زدم دوستم که بیاد باهم چای بهار نارنج بخوریم .قوری رو پر کردم و دوتا استکان شیشه ای شفاف گذاشتم با بسکوییت و نون های کلوچه ای ،گذاشتمشون توی سینی توت فرنگی و بردم توی باغ ، هوا روشن بود ، چایی میخوردیم و حرف میزدیم و حرف میزدیم
:)