مگر میشود عاشق نشد?
صندلی عقب برای خودم جای گرم و نرمی اماده کرده ام با اینکه از یادمان رفت پتو همراهمان بیاوریم ولی من تا میتوانستم لباس گرم با خودم اورده ام ولی هیچ چیزی گرم تر از کاپشن مشکی بابا نیست ان را پشت صندلی اش اویزان کرده و حال من خودم را زیرش جا کرده ام ولیکن کودک بودم که تمامم زیر کاپشنش جا میشد ولی الان باید برای پاهایم مونس دیگری میگذاشتم مثلا یک بافت ابی رنگی دور پاهایم پیچیده ام و سرم را روی کوله ی مشکی ابیم گذاشتم و من و مامان گهگداری برای اطمینان از بیداری بابا کل میزنیم .باید چهرهایشان را ببینی وقتی کل هایم انچنان طول میکشند که چهره ان دو را با لبخند به روی هم میگشاید و من چقدر از این محبت هایشان کیف میکنم یا زمانی که نزدیک غروب برایشان دو بیتی از شهریار و سعدی و حافظ و صائب میخواندم و مادرم لقمه میگرفت و به پدرم میداد.اخر کجای دنیا میتوانم اینقدر خوشبخت باشم?! دیگر چه کسی در این دنیا هست که تنها یک لبخندش جانم را میگیرد?
مدت ها بود اسمان پر ستاره ای ندیده بودم انگار که اسمان کیک میپخت و اردش را بر سرما الک میکرد و تنها ماه برایش میماند ولی چه کسی میداند ان ها در کجای این فرش هستند?
حال گوشه ای از یک ماشین دختری از شیشه عقب ماشین اسمانت را مینگرد و به هر نور بالایی که میزنند اخم میکند و تا فرصتی برای تاریکی هست تا میتواند اسمان را نگاه میکند.اسمانی که انگار میان این کوه ها قصدی برای الک کردن مروارید هایش ندارد.
میدانی که با من چه میکنی مگر نه?!
میدانی که من هیچ وقت به زیبایی هایت عادت نمیکنم
کافیست برایم گنجشکی بخواند.
به جانم
که از خوشی خواهم مرد.