آرتاکوانا

آرتاکوانا

همیشه از ربات ها میترسیدم!

جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۵۳ ق.ظ

صبح  روی زمین بودم

بازار بودم کیف دستی کوچکم را برده بودم

درونش تمام انچه باید میبود....بود

بعدش بهشت بودم....انقدر خوب که پیش خودم می گفتم میشود همین جا بمیرم؟

باورم نمیشد مگر میشد اینقدر واقعی؟

باید قیافه ام را میدیدی....داشتم از خوشی میمردم

انقدر به وجد امده بودم که دیگر اختیاری از خودم نداشتم میدویدم و می ایستادم 

به ولله که دیوانه شده بودم!

تمام راه برگشت از بهشت را یک گیج شاد بودم

با اهنگ ها میرقصیدم و دوستداشتنی هایشان را میخواندم و گاهی لپ پدرم را میگرفتم!

و قربان صدقه اش میرفتم از طرفی هم ناراحت بودم اخر از دیروز پای چپش درد گرفته بود و من باید مجبورش کنم حتما بره دکتر :(

داشتم از دیوونه بازی هام میگفتم :)

انقدر با باد خنک دی ماه همخوانی میکردم که خب

وقتی در خانه را به رویش بستم...دلم گرفت:(

نمیتونست بیاد داخل....خونه گرم بود....خونه همیشه گرم بود

خونه سرد نمیشه

خونه با اهل خونه سرد نمیشه!

خونه با پدر و مادر سرد نمیشه!

خونه با پدر سرد نمیشه!

خونه با ؛

از ؛

 # واقعا نمیتونم ادامه بدم.........نمیشه..لعنت به ادمیزاد کور! ....لعنت

 # پست بعد بهشت را نشانتان خواهم داد :)

 

۹۵/۱۱/۰۱
مبهم الملوک