............!!! از خودم عصبانی ام......!!!
من نشان نمیدهم باور هایم را
که جمعی از انسان های کوته فکر
بنشینند و تیر باران کنند باور هایم را و بنظرشان من دیوانه شده ام
دگر لیاقتی نیست
اری من دوستی ندارم
در ظاهر شاید ولی من دختر تنهام که دوستی ندارد در قلبش
اینکه من نمی خواهم شروع کنم به حرف زدن
بی انکه فکر کنم به کلماتم نشان از عجیب بودن ست؟
نمی دانم اینقدر عصبانی ام
که دوست دارم بروم از کنار تمام دوستانی که فقط به ظاهرن و درکی ندارند
و وقتی که من سعی در شاد کردن ان ها دارم برایشان عجیب ست و می گویند
حالت خوب ست؟
و من باز می رنجم از اعتمادی که به ان ها می کنم ...چرا نمی فهمم
که اینجا اگر می خواهی خودت باشی
باید خودت را در خودت پنهان کنی
ادم ها اماده تیر بارانند ...!
و من رنجیده شدم... از اینکه خود را گرفتن هنرست و نشان شخصیت
نمی دانم!!
کسی به من گفت حسادت ست و حس کم نیاوردن که ادم ها را این چنین می کند
باز که به خود نگاه می کنم....می گویم من هیچ وقت خودم را نگرفته ام......!!
بگذار تنها باشم و اسوده
خودم باشم و خدایم
و می گذرم از تمامی ان هایی که قلبم را به درد اورده اند....از این همه دروغ و غرور بی جا
تا فردا چیزی در خاطرم نخواهد ماند
عادت کرده ام....بدی ها را پاک کردن
چون فقط عذاب ست وعذاب
انقدر قدرت ندارم که تغییر دهم انان را
پس می گذرم
خدایا!! به یاریت نیاز دارم تا کینه ای نباشم.....!
#باز به نوشتن پناه اوردم..........!!
ولی اینار در دنیایی دگر
دختری مجازی