دستای چروک زیبایش....!!
خوشحال بودم از اینکه به خانه یمان میاید
خوشحال بودم از اینکه یک مادربزرگ دارم
چرا نگویم اری اندکی ناراحت هستم از اینکه دو پدربزرگ و مادربزرگم را دیگر ندارم.......وباز من سکوت میکنم در برابر تمام دلتنگی هایم
و من سعی میکنم در برابر تمامی پشیمونی ها.......سعی میکنم در برابر تمامی ناامیدی ها
بگذار کمی متفاوت باشم.......هم رنگ بودن گاهی چنگی ندارد که به دل بزند
قبول کردن بعضی حرف ها حماقت محض ست و بس
آری این خوشی ست که زیر پوستم دو دو میزند و من لبخندم هر لحظه شیرین تر میشود
میشینم پای تمام خاطراتش.....تمام جوانیش.......آری من نبیره ی میرزا ترک قشقایی ام
من میگذرم و خاطره ست که باقی می ماند
کوچ و کوچ و کوچ .......مگر زیبا تر از این هم میشود.....هم مسیر بادی و هم صحبت افتاب
هم نشین هایی بهتر از اینان هم مگر هست؟
پرسیدم اسب سواری میکردی؟ تبسمی کرد و من با عشق با مادر بزرگم نگاه میکردم
گفت قز قشنگم......اسب سوار ماهر بودم و در دشت های این دنیا میچرخیدم و موهایم را بدست نسیم میسپردم
گفتم هنوز یادت هست ؟ گفت : زندگی یعنی تمام لحظه هایی که خوشی من خوش بودم و راضی از چنین گذر عمرم.....من هنوز همون ادمم ولی دیگر توانایی قبل را ندارم......بیشتر فکر میکنم.....شاید جوانی عمل
رویش را میبوسم و میگویم توعزیز دل منی آنا ........گل بانویی.....
مدتی پیشمان ماند وبرگشت به شهرش ...و من دلتنگ تنها مادربزرگم ...
و دلتنگ دستپخت عالیش ...و دلتنگ طولانی ترین بغل های مادر بزرگ ها
و دلتنگ خاطراتش از ایلم.........ا!