ختم شده به یک خاطره
عید شده نوک انگشت شستم
خون از قلبم از سرخرگ هایم تا پاهایم فوت می شود
شاید دیر ولی در بعُد یک پلک زدن
سیاهی یک قطره هم باشد
در اب می رقصد و این وجود وسیع اب ست که هر لحظه
سیاه، سیاه،سیاه تر می شود
در بُعد سقوط یک اشک
داستان نمی گویم...! از گذر می گویم ......گذر.....!!
باور داری می گذریم.....ترسناک تر از انچه می گویند نمی ترسیم
مگر می شود زاده شده از عشق جاودانگی باشی و عاشق محدودیت
نمی شود..!
شیرین تر از اب باران تازه زمین رسیده ست
غر زدن های مادرم ان هم وقتی قلقلکش می دهم....!!
یا محکم ، محکم ، بغل کردن عزیزانم
می دانی گمان باوری ست
که حکایت بغل کردن
حکایت حل کردن تمام رنگی هاست
از شادی بگیر تا صبح از لای پلک هایت
این یعنی تمام وجود یک انسان
من عشایر را دیده ام و در میانشان تابستانی یا دیداری برای عید بزرگ شده ام
عشایری ساکن !
و انبوه از تجربه و خاطره و عمر رفته و دیده ای باز برای نوه هایشان
و در عمق داستان هایشان و عبورهایشان
نشسته ام
حل شده ام
و ذوق کرده ام و گاهی
باریده ام
باور دارم دیده به قلب راه دارد
از صبح تا ظهر یا غروبی نارنجی به دل نشسته
میان دشت و کوه بودن
تو را مبهوت می کند
لحظه به لحظه
عشایر و روستا نشینان
ابی تر از زلال ابند
نمی دانی
چه کیفی دارد بغل کردن بره دوقلو تازه به دنیا امده
که انچنان مادرشان صدا می کنند گویی سال هاست او را می شناسند
گمانم ان زمان کلاس چهارم بودم
گله و چوپان...!
زیباست میان تمام ترکیب های این دری!
یک کاغذ و خودکار ست دیگر تا به کجا می رود..!
بگذار برایت خاطره ای از پدر بزرگ مادرم بگویم
عین واقعیت
تجسم کن
تو هم میان درختان روی تخته سنگی نشسته ای
ولی با دستانت ترست را حبس کن
شاید گریه کنی!
بابا ناد علی شکار می کرد
اهو ،گوزن،بز کوهی ،میش کوهی، قوچ کوهی...
ماهر بود
انچنان که همه او را می شناختند در هوا می زد
و تیرش خطا نمی رفت
روزی برای شکار رفت
شکار
امروز که از مادرم میپرسیدم برای بار چندم
گفت پدرم شکار کردن پدرش را در عقربه های گذشته دوست نداشت
و از آه حیوان زبان بسته ترس داشت
بچه اهو را بی مادر کردن ناراحتش می کرد
و شاید دلیل بیماریش را ان می دانست
درست نمی دانم
گمان ست دیگر
بابا ناد علی
به گمان شکارش می رفت
که خرس مادری با بچه هایش را دید
پنهان شد
تو هم انجایی ...خودت را پنهان کن..!!
خرس مادر درخت انجیر می تکاند
وقتی پایین می امد تا باهم بخورند بچه ها همه ی انجیر ها را خورده بودند
چند بار این چنین کرد
بار اخر عصبانی شد و تخته سنگی را روی بچه هایش گذاشت
تا شاید دیگر انجیر ها را تنهایی نخورند
بار دیگر تکاند
تخته سنگ را برداشت
دیدن بدن بی جان فرزندانش چقدر می توانست یک مادر را از پا در بیاورد...!
خرس همچون ادمیزاد ضبحه میزد
اشک می ریخت
خودش را می زد
ساده جان دادند
بابا ناد علی دید و رفت
اگر می ماند خرس او را می کشت
داغ دیده بود
سخنی ندارم
برداشتی هم ندارم
برای همه چیز نمی توان سطر ها نقد نوشت و پند داد
اگر چه در حدی هم نیستم که پند بدهم
گفتم که تو هم درگیر این حباب هیدروژنی من بشوی
همین
چشم های تجسمت را باز کن
#از این خاطره سال هاست می گذرد
و من خوشحالم که هنوز راهی برای بازگشت به گذشته
و شنیدن و تجسم کردن را دارم
و این نهایت افتخار من ست
اینکه تجربه می کنم از دروازه ی گوش هایم تا مارپیچ هایم
جدید های گذشته
و لمس کردن های گذشته
گذشته می تواند تمیز تر کند کف کفش هایت را
ان هم تمیزی گِلی