آرتاکوانا

آرتاکوانا

نمیفهمیم

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۳ ب.ظ
ناهارم را در حیاط زیر نور خورشید خوردم
نمیدانید چه کیفی داد..ان هم با سبزی های باغ خودمان
یه باغ کوچک و فسقلی
سبزی که دشت کاشت خودت باشد خوردن دارد هااا
به قول ننه گلی جانم ..مادر بزرگم را میگویم
دستانت عجب برکتی دارند..که یه بار بذر بپاشی تا چندسال اثراتش را میبینی
اوایل خودم هم نمیدانستم
بابا بذر میخرید
و عصرروزی مرا صدا میزد که برویم گل یا سبزی بکاریم
من هم بدو بدو میرفتم ..ان هم با چادر گل گلی
چقدر ان بیل کوچکم را دوست داشتم
چقدر شیرین زبان بودم
که رو به بابا میگفتم
نگا کن بابایی اینا دوتاش مال منه ....بقیه ی باغو خودت بریز.......هر کی مربعیش سبز تر بشه برنده ست ..گفته باشم..!
تقلب هم نداریم
و من مثل همیشه عاشق قربون و صدقه های بابا بودم
ته تغاری بودنه دیگه
ولی لوس نبودم
امروز وقتی داشتم ناهار میخوردم
چقدر دلم میخواست بایکی حرف بزنم
فکر هم که میکردم ..حرفی نداشتم
انگار فقط دوست داشتم صدایی بشنوم
هرروز تلویزیون....نمی گذاشت فکر کنم
به چیزی که امروز
دیدم
اینکه تنهایی غذا خوردن....سکوت ...گاهی زیادی سخته
ما نمیفهمیم....که کی گذشت و کی بزرگ شدیم 
اینکه یه روز چشم باز کنی ببینی تنهایی
یعنی هیچی نمفهمیدی
تا دیر نشده چشامونو ..گوشامونو باز کنیم
.
.
.
.
فاطمه...؟
بله
بیا این چراغ رو خاموش کن
باشه اومدم بابایی
۹۴/۰۹/۱۸
مبهم الملوک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">