آرتاکوانا

آرتاکوانا

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

من هرروز سیب میخورم...تقریبا چند ماهی میشه چایی نخوردم....چون میگیرت ...والا یه بار بخور....تا اخر عمر باید هرروز چایی بخوری...ولی فقط فقط وقتی هوا بارونی باشه رکورد 2 تا و نصفی فلاکس هم داشتم.....خوب خیلی میچسبه....بعد از اون طرف به کاپوچینو علاقه پیدا کردم....بعد دوباره الان رفتم دو بسته خریدم ....بعد اومدم خونه میبینم یه بسته هم خواهرمان خریده...بعد حالا تصمیم گرفتم دیگه نخورم....نه عایا من مرض دارم..!! ...نه واقعا مرض دارم....هنوز فکری درمورد سیب نکردم...چون پاییز عجیب خوشمزه ان

#به قول فاطمه خودکار بیک نو اعصابی بودم ...یادم رفت عیدتون رو تبریک بگم

عیدتون جینگلی شاد..!!

مبهم الملوک
۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۸:۳۹ ۹ نظر

انتظاری که نمیدانی میاید یا نه

که نمیدانی باز میتوانی دست هایش را بگیری

که نمیدانی باز میتوانی بغلش کنی و بگی دلم برات تنگ شده بود

که نمیدانی باز عزیزت را میبینی یا نه

که نمیدانند دیدن با نگاه کردن فرق دارد.....که نمیدانند نگاه هم میتوان به عکس نوار مشکی اش کرد....که نمیدانند دیدن یعنی ضربان قلبت از دیدن چشمانش از دیدن لبخندش از دوباره دیدنش بالا برود...که نمیدانند..وقتی برایت فقط جسمش را میاورند تمام جهان روی سرت فرو میریزد....که نمیدانند دیگر قدرت نگاه کردن هم نداری....که نمیدانند دوست داری تمام لحظه ها تمام ثانیه ها رو برگردونی....که نمیدانند دوست داری نباشی.....که نمیدانند....وقتی میگویی قلبم له شد یعنی چه؟...که نمیدانند عزیز دادن یعنی چه؟....که نمیدانی با این آوار و تن و سر شکسته ات چه کنی؟

که نمیدانی دستانت دگر از سرما چه کنند؟

که هی کاش میگویی که نمیدانی به که گله کنی؟

که نمیدانی انتظارت چه شد؟ که هنوز نفهمیدی امیدت را گم کرده ای؟

#نوشته خرمالو سیاه را که شباهنگ جان در پست خودش پیشنهاد داده بود رو خوندم ...و باز نوشتم....و باز از انتظار گفتم ...از چیزی که سخته...چند روز پیش مادر شهیدی رو دیدم 17 ساله بود ....جوون بود....رفت و هنوز دستای مادرش در انتظار بغل کردن پسرشه

باز تکرار.....الان خیلی ها منتظر دیدن عزیزاشونن...و خیلی ها از دیدن اسم عزیزاشون ....عزادارن....نمیدونم چی بگم....نمیتونم چیزی بگم....این از اونایی که جز یه بغض چیزی نداری...!!

از خدا میخوام کمکتون کنه.....از خدا میخوام شادی هاتون اونقدر زیاد بشن که غماتون کمرنگ تر....

مبهم الملوک

گاهی بعضی جمع ها مثال ندارن....یعنی مثلشون با قاعده پایه بقیه وجود نداره...مثل جمع های مکسر که هیچ کس فکر نمیکنه...که مفرد ها ممکنه جمع به این عجیبی داشته باشن...نمیگم یک یا دونفر..میگم جمع..میگم دلخوشی...میگم چند لحظه لبخند...میگم زندگی....میگم روشن...میگم معادلات رو ببر تو زندگیت....من میبرم....من شاید نسیم باشم.....شاید همیشه نباشم...ولی همون چند لحظه رو توی گذرم لبخند روی لبام میاره....😊

#گاهی باید بگی تمام اونایی که افکارو بهم میریزن ...بهتره ساکت شین...گاهی بهتره اطرافو نشنویم....اگه انگیزه بسازی...اگه باور داشته باشی....بیهوده ها رو نه میبینی و نه میشنوی....چون میدونی بی فایده ان

#😊🌼🍁🍂☀📖♫👓🎼

مبهم الملوک
۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۴ ۱ نظر

گاهی اوقات ادم یه چیزایی حس میکنه یه حسی که شاید خیلی ها بگن شکاکی ...بگن تو هیچکسو دوست نداری،....و خیلی چیزای دیگه....درسته من همه رو دوست دارم.....ولی هیچ کس هم اونقدری دوست ندارم....من برام فقط خانواده ام مهمه....نه هیچ کس دیگه.....چون مطمئنا ادم از وقتی حسادت داره....رفتاراش خودشو نشون میده....قهار ترین رو دیدم....رفتاراشون مشابه ان....برام فرقی نمیکنه خالم باشه...و هر کس دیگه ای....برای این ادما نمیشه هیچ کاری کرد فقط بهتره ازشون دور شیم...دوری دوستی.....کسی که حرمت نمیشناسه....لیاقت نگاه کردن نداره....کسی که گندترین رو میپوشونه.....لیاقت نداره...من برای کسی دعا بد نمیکنم....من کاره ای نیستم....زودتر میگم..بعد همه به حرفم میرسن.....بابام بهم یاد داده حرمت نشکنم...احترام رو ازبین نبرم....هیچ وقت نشکستم وازبین نبردم....ولی اگر کسی بخواد فقط یه کلمه فقط یه کلمه  درمورد خانواده ام بگه دیگه من اون ادم قبلی نخواهم بود .....نمیدونن ولی از عصبانیتم باید بترسن..!!

جلوی بعضی کارها و بعضی حرفا نمیشه سکوت کرد....باز حرمت نمیشکنم....!

#گاهی ادم نیاز داره خالی شه....از کلمات ممنونم ...

مبهم الملوک
۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۵ ۳ نظر

قرص رو زمان اشتباه خوردم.....!! با اختلاف یک ساعت و خورده ای

خوابم نمیومد...!!

اخرین نظری که جواب دادم مال مجید ت بود..!!

گفت هیچ وقت خواب نبین.....چون فرزندشو کشت...!!

منظور جمله دوم رو متوجه نشدم..!!

خوابیدم..!

خواب دیدم...!!

با دختری حرف زدم که رنگش پریده بود....با دختری که از خدا ناراحت بود یا از دنیا...دوستش از اون ادم هایی بود که چشماش هیچی رو نشون نمیداد...وقتی نگاش میکردم سردم میشد .....انگار هیچی نمیتونستم ازش بفهمم

دوستش که رنگش پریده بود رو نگار خطاب کردم ....دلگیر بود....بچه اش مرده بود..!!

از خواب پریدم..!!

هجوم درد رو  توی معده ام احساس کردم از پهلو ها میشد از اخرین دنده تا سر استخوان لگن ....انگار چاقو خورده باشم..!!

دردش زیاد بود..!!

به سختی رفتم پیش مامانم ...بیدارش کردم....اولش فکر کرد یه چیز ساده اس ..و یا دارم دستش میندازم...چه کنم که از بچگی شیرین زبون و فیلم بودم....خندیدم گفتم نه مادر من اخه حالا ایی موقع..؟؟.......مامان دارم میمیرم ....تا حالا اینقدر درد نکشیده بودم....بابام رو بیدار کرد... مامان.برام جوشنده دم کرد .....شک کردم که نکنه اپاندیسه ....از اناتومی جاش میخورد بهش...ولی فقط یه حدس بود....نمیتونستم حرکت کنم ...جوشنده رو خوردم....بابام مانتوم رو اورد پوشیدم با شال که بریم درمانگاه......چرا من اینجوری بودم .....وقتی میخواستم برم دکتر اونم وقتی که حالم بده....مثل حساسیت یا سرماخوردگی و یا مسمومیت...میخوام برم دردم قطع میشه....برای چند دیقه...دردم کمتر شده بود ولی هنوز درد داشتم ...رفتم....دکتر خواب الود اومد براش توضیح میدادم چشماش بسته بود ...برام نوشت ....ازمایش برای تشخیص گفت برید الان بدید تا یک ساعت دیگه اماده میشه....رفتیم بیمارستان برای ازمایش ...قسمت ازمایشگاه...در زدیم...خانومه اومد...بابام بهش گفت و دفترچه رو نشون داد...گفت ننوشته اورژانسی...باید برید نوبت بگیرید و این ازمایش فقط چهارشنبه ها 

 انجام میشه......بابام گفت خانوم حال دخترم خوب نیست...اونم قبول نکرد...به بابا گفتم حالم بهتر شده نمیخواد باهاش بحث کنی.....قابل تحمله دردش....توفکر بودم اگه یه نفر دیگه حالش بد بود چی ...اگه نمیتونست تحمل کنه چی..اگه همین دیر ازمایش گرفتنه باعث مرگش و یا صدمه غیر جبران بود چی؟......به سختی رفتیم دکتر ...تا بنویسه اورژانسی.......تا خانومه ازمایش گرفت....برگشتیم خونه....تا استراحت کنم....جوشنده حالمو بهتر کرده بود....دوباره مامان ازش برام دم کرد....بهتر شدم...جواب ازمایش رو بابا گرفت برد نشون دکتر داد....اپاندیس نبود خداروشکر.....داشت میزد به روده هام که جوشنده مامان  به دادش رسید....خوب شدم....از ساعت 9 صبح تا الان که دارم این پست رو مینویسم انگار هیچ اتفاقی برام نیفتاده ....انگار همش خواب  بود....چرا بعد از یه خواب عجیب باید اینجوری بشم؟

فکر کنم قبلا هم برای مسمومیت که دوسال پیش دچارش شدم قبلش خواب دیدم ..!! اونم یه خواب عجیب..!!

اخه من خوابام دنباله دارن...مثل یه فیلم.....ولی بعضی هاشون فیلم نیستن...هوا مه بود

یا من خیلی کجت شدم یا ساعت ها کجتی شده ان..؟!!

مبهم الملوک
۰۸ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۴ ۶ نظر

بر بام شهرت نشسته ام......حرفی نمیزنم....حضور اتفاقیت را در گوش هایم میشنوم.....گوش هایم حضورت را روحی میدانند....چون باد.....گذر...نبود....و نیست هیچ.......شاید هیچ وقت نبودی....شاید خوابت را میدیدم......و مجبور به باور میشدم........باوری اجباری...هیچ وقت نقش چهره ات را ندیده ام........ولی تو بودی...همیشه...همه جا....عاشقانه برایت مینویسم ...همانگونه که تو عاشقانه دستانم را رها نکرده ای

من حقیرانه عاشقانه مینویسم......نفس هایت را نفس میکشم ایزدم

#متن رو همون موقع که رفتم نوک کوه نوشتم....!! بعدها چارتار اومد دنبالش  :)


مبهم الملوک
۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۱ ۴ نظر

سلام عرض شد...:)

اندر احوالات حساسیتی اینجانب چند روزی خبری از پست مبهم الملوک نبود...از آنجیکه قبلا عرض نموده بودم...از حدودای مهر کارام شروع میشه....به این دلیل مهمانان عزیز کاخ اخر هفته ها هستم در خدمتتون..  :)

#از وقتی ماجرای صحرای منا رو شنیده ام حالم خوب نیست ....تو فکرم هم نمیگنجید که روزی ادما با تپه های خاکی فرقی نداشته باشن اونم با بیرحمی...اونا فرشته بودند که بعد از پاک شدن و حاج اقا و خانوم شدن و عبادت معبود به سمت معبود رفتند.....صبر صبر صبر رو برای خانواده هاشون خواستارم...!

#بعضی از خواهری ها با اینکه خواهر خود ادم نیستند ولی گاهی ادم دلش تنگ میشه برای اذیت کردنش...برای شوخی هایی که فقط خودمون میدونیم...هرجا هستی موفق باشی نیلو ( بااینکه میدونم هیچ وقت اون دختری که ازش توی دبستان حرف میزدم رو نمیشناسی .....یه رازه )

#حساسیت زیاد شده هااا....منم گرفتار شدم رفت..!!

#هپلونگ باشید..!!      ( اندر دایره المعارف های من دراوردی مبهم الملوک )

#شبتون هم اربیت.!! 

مبهم الملوک
۰۵ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۲ ۵ نظر